جملات برگزیده از گروهخوانی رمان مرشد و مارگریتا
نام کتاب: مرشد و مارگریتا
نوشته: میخائیل بولگاکف
ترجمه: عباس میلانی
نشر فرهنگ نشر نو
۵۳۴ صفحه
چاپ ۲۴، ۱۳۹۹
من این کتاب را به توصیه کتابفروشی هاشمی نخریدم. اما آنقدر درموردش در شبکههای اجتماعی خواندم و فیلم دیدم و حرف شنیدم که تصمیم گرفتم به رای گروهخوانی بگذارم و رای هم آورد. این کتاب را ما در ۱۱ هفته خواندیم با دوستانی از جنس خوبی و آگاهی و به ضرس قاطع میگویم که اگر این دوستان در کنارم نبودند امکان نداشت به انتها برسانمش. کتابی تو در تو با داستانها و صحنههایی کاملا سورئال که گاهی من رئالیست رو (فکر کنم هستم:)) خسته میکرد.
جملات برگزیده و خلاصه کتاب مرشد و مارگریتا
صفحه ۵۰ الی ۱۰۰
صدا از پایین به بالا موج میزد و گویی بر پای حاکم و صورتش میپیچید.
زیر شلواریای که سرسختانه نمیخواست شکل شلوار به خود بگیرد.
آموروسی تو واقعا بلدی چطور زندگی کنی. آمورسی: استعداد خاصی نمیخواهد. فقط باید جربزه طبیعی برای زندگی معمولی و معقول داشت.
اشتلمی به پا شد (برای من جمله جدیدی بود)
بله، او مرده است…ولی ما، ما که فعلا زندهایم (جملهای که باید یادمون باشه بعد مرگ ما هم خواهند گفت!!) موج اندوه فزونی گرفت و چند صباحی ادامه یافت و کمکم رو به کاهش گذاشت (یادشون رفت!!)
اگر به اندرونش نگاه کنید و افکارش را ببینید نفستان بند میآید!
منشا عذاب (از حرفهایی که شنیده بود) نه موهن بودن حرفها که حقیقت داشتن آنها بود.
شاعر شب خود را تلف کرده بود، در حالیکه دیگران آن را به خوشگذرانی صبح کرده بودند و شاعر میدانست که شب برای همیشه از دست رفته است. کافی بود سرش را از کنار چراغ بلند کند تا ببیند که شب برای همیشه سپری شده است. روز بیرحمانه بر شاعر فرود آمده بود.
صفحه ۱۰۰ الی ۱۵۰
با گفتن هر کلمه انگار کسی سنجاقی به مغزش فرو میکرد و دردی جهنمی را باعث میشد (تفسیر بعضی انواع سردردها!!)
با همان نگاه اول فهمیدم خبیث جنجالی و خوشرقص فرصتطلبی است (کلمات مترجمو ببینین!!)
(این افراد) اخیرا رفتار شرمآوری داشتهاند. مست میکنند و دنبال زنها میافتند و از مقامشان سواستفاده میکنند و ذرهای هم کار انجام نمیدهند. البته منظور این نیست که اگر بخواهند هم کاری از دستشان بر میآمد؛ چون مطلقا بیکفایتند. خر کردن مافوقها تنها کاری است که بلدند.
به یکباره قدرت ارادهاش را از دست داد. خود را ضعیف و محتاج نصیحت احساس کرد.
مردم خیلی حرفها میزنند. آدم که نباید همه چیز را باور کند!
همه چیز مبهم و تغییرپذیر شده…
صفحه ۱۵۰ الی ۲۰۰
آب باران مثل پرده ای یکدست فرو میریخت (واژه ها رو ببینین)
او در رخوت شیرینی غرق بود (چه حس خوبیه گاهی)
انسان عاشق پول است، خواه پول از چرم باشد خواه از کاغذ و خواه از برنز یا طلا. البته بیفکر هم هستند… ولی گاهی دلرحم هم میشوند..
من مخصوصا از صدای مردم بدم میآید؛ مهم هم نیست که فریاد از درد باشد یا خشم یا هر نوع دیگرش..
شما از اولین قربانیان او (شیطان) بودید. ببینید چطور گوشه یک کلینیک روانی افتادهاید و باز هم معتقدید که وجود خارجی ندارد..
(موقع دیدن آن زن) قسم میخورم که حداقل هزار نفر توی کوچه بودند، ولی او به جز من کسی را ندید و به جای هراس، رنج از چهرهاش میبارید. تنهایی عجیب چشمهایش بیشتر از زیباییاش مجذوبم کرد (تنهایی چشماش رو چطور دیده؟؟ شاید اشتیاق..)
عشق گریبان ما را گرفت، درست همانطور که قاتلی یکدفعه از کوچهای تاریک سر راه آدم سبز میشود. هر دومان را تکان داد- همان تکان رعد و برق..
عجیب بود. پیش از ملاقاتمان کسی به آن باغچه نمیآمد، با بهتر بودم هیچکس نمیآمد. اما حالا به نظرم میرسید که همه شهر در آن باغچه جمعاند
او فقط روزی یک بار از در باغچه رد میشد ولی هر روز حداقل ده بار قلب من از صداهای عوضی فرو میریخت..
صفحه ۲۰۰ الی ۲۵۰
آدم نباید برای آینده برنامههای بزرگی بریزد. راست میگویم! مثلا من آرزو داشتم دور دنیا سفر کنم. خوب اینطوری از کار در آمد که به آرزویم نرسم. فقط گوشه ناچیزی از دنیا را میبینیم.
پر این جریان دامنش را خواهد گرفت (به یاد برادرم: میخوای پل کی رو بگیری؟)
کلمه تیزگوش، دروغ و دَوَل برام جذاب بود
او که قربانی بیچاره هوسبازی و عشق شیکپوشی خودش بود (بعضی اوقات خودمون قربانی خودمون میشیم!)
در پس آن نقاب متین تو عقربی جرار و کلاهبرداری پنهان است که دروغهایش همه را مبهوت میکند. به خانهات برو و مجازاتت همان جهنمی است که زنت برایت خواب دیده است (خیانت کرده بود!)
حرفت را باور میکنم! این چشمها دروغ نمیگویند! چندبار بهتان گفتهام که اشتباه اساسی شما کم بها دادن به اهمیت چشم است. زبان شاید بتواند حقیقت را کتمان کند ولی چشمها هرگز! اگر کسی دفعتا سوالی مطرح کند، ممکن است حتی یکه هم نخورید و بعد از یک لحظه بر خودتان مسلط شوید و بفهمید برای کتمان حقیقت چه باید بگویید. شاید هم حرفهایتان متقاعدکننده باشد و چینی هم به صورتتان نیفتد، ولی افسوس که حقیقتی که این سوال در وجودتان برمیانگیزد، از اعماق وجودتان به درون چشمهایتان میپرد و آن وقت قال قضیه کنده است! دستتان رو میشود و گیر میافتید!
مسکن که در بدنش پخش شد، آرامش چون موج آرامی در تنش دوید.
صفحه ۲۵۰ الی ۳۰۰
این کلمات برای من جالب بودند: ولدزدنا (اینو شنیده بودم، املاش رو ندیده بودم)، در این حیص و بیص (اصلا نشنیده بودم، به معنای در این اثنا)، دفینه
این جمله در این کتاب زیاد به چشم میخوره:
فقط شیطان میداند چه خبر است؟
با اینکه قرص و محکم به خودش میگفت که همه چیز مرتب است، اما احساس میکرد که هیچ چیز مرتب نیست (این که میگن: یه چیزایی احساس میکنم، یه همچین چیزیه!!)
زبان کثیف دروغگو بریده باد! (تعبیر ترسناک و محکمی بود)
او احساس میکرد که امروز بالاخره اتفاقی خواهد افتاد (خبری از معشوقش خواهد شد). میخواست هرطور شده این حس را زنده نگه دارد و بال و پرش دهد. می ترسید که از دستش بدهد.
با اینکه مارگریتا سه روز تمام در این منزل مجلل آزاد بود، اما اوقات خود را در بدترین گوشه خانه میگذراند.
مارگریتا در ذهنش با مرشد حرف میزد و میگفت: «اگر تبعید نشدهای، پس چرا یک نامه برای من ننوشتی؟ مردم همیشه نامه مینویسند. مگر دیگر دوستم نداری؟ نه. نمیدانم چرا باور نمیکنم دوستم نداشته باشی. پس باید در تبعید مرده باشی… اگر مردهای رهایم کن، التماست میکنم، بگذار مثل دیگران زندگی کنم و بالاخره بتوانم نفسی بکشم!» مارگریتا به جای مرد جواب داد: «تو آزادی؟ مگر به زور نگهت داشتهام؟» مارگریتا به او اعتراض کرد: «این چه جور جوابی است؟ فقط وقتی آزاد میشوم که بگذاری فراموشت کنم…»
صفحه ۳۰۰ الی ۳۵۰
مارگریتا با زهرخند کج و معوجی گفت: «برایم اینقدر لغز نگو و بیشتر از این گیجم نکن. من آدم پریشانحالی هستم و تو داری از آن استفاده میکنی..»
گاه احساس میکرد ساعت خراب شده است و عقربهها حرکت نمیکنند. اما حرکت میکردند ولی آنقدر کند که انگار گیر کردهاند.
انگار از هر عضو بدنش حباب بیرون میجهید. او احساس رهایی میکرد، رها از همه چیز.
مرا هرچه سریع تر فراموش کن و ببخش. برای همیشه ترکت میکنم. دنبالم نگرد که فایدهای نخواهد داشت. بدبختی و فلاکت مرا به ساحرهای بدل کرده است.
زیر پایش سقف اتوبوسّهای برقی و اتوموبیلها جاری بود و در پیادهروها رودهایی از کلاه جریان داشت. از این رودها جویبارهای کوچکی منشعب میشد و به حلقوم منور مغازههای شبانهروزی میریخت.
یکی بود، یکی نبود. روزگاری زنی زندگی میکرد که … نه بچه داشت و نه هرگز خوشحال بود. برای مدتی کارش فقط این بود که گریه کند ولی یک روز احساس شیطنت کرد…
ماه پشت سرش بود و نورش سایه رنگباخته او را پیشاپیش بر روی زمین میسرانید.
چشمهایش را بست و باد را واگذاشت تا با صورتش بازی کند…
او اصلا بیم و پروایی نداشت. امید بازیافتن خوشبختی بیپروایش کرده بود.
من از پیروزی نهایی خودم مطمئنم. فقط کافی است وضعیت را درست تحلیل کنم.
صفحه ۳۵۰ الی ۴۰۰
این واقعیت است و واقعیت سرسختترین چیز دنیاست.
یک تئوری هم هست که میگوید: اجر و عذاب آدم بسته به اعتقادات اوست.
هرگز نباید چیزی بخواهی، هرگز، به هیچ وجه، مخصوصا از آنها که از تو قدرتمندترند. اینگونه افراد به دلخواه خودشان پیشنهاد کمک میکنند و خودشان همه چیز را میدهند.
گاهی حس ترحم از کوچکترین منفذ نفوذ میکند، کاملا غیرمنتظره و به نحوی فریبنده.
(شیطان) گفت: تو که به وجود من اعتقاد داری؟ مرشد گفت: باید اعتقاد داشته باشم. هرچند که البته اگر شما را زاییده تخیلاتم به شمار آورم، بیشتر باعث آرامش خاطرم میشود. (شیطان) گفت: خوب! اگر اینطور راحتتر هستی، همینطور فکر کن.
صفحه ۴۰۰ الی ۴۵۰
این جملات رو ببینین: از آسمان ظلمت میبارید. باران مردم را از کوچههای پرپیچ و خم به درون خانههاشان میراند. از چهره حاکم بیصبری میبارید. فواره دوباره با تمام قوا جستن میکرد. در حالیکه از بیصبری میگداخت…
هم میترسید بیموقع در مقابل حاکم ظاهر شود و هم هراس داشت که حاکم او را فرابخواند و او صدای حاکم را نشنود (تجربه این احساس رو داشتین؟)
این توصیفو بخونین: نحوه نگاهش به مخاطب با حالت کلی قیافهاش تناقض داشت. از شکاف میان پلکها چیزی جز اندکی حیلهگری عاری از بدخواهی دیده نمیشد. چشمها که دوباره تنگ میشد تیزهوشی مکارانه و نیت پاک از آن ساطع میشد.
ناصری (مسیح) زمان مرگش میگفت: جبن بزرگترین گناه انسان است.
میدانم که تو خود را حواری یسوعا (مسیح) میدانی، ولی بدان که هیچیک از تعالیم او را یاد نگرفتهای. یادت باشد که او قبل از مرگش میگفت که هیچکس را سرزنش نمیکند.
صفحه ۴۵۰ الی ۵۳۴
هرگز اینطور قضاوت نکنید! چه بسا که مرتکب اشتباه شوید، آنهم چه اشتباه بدی!
طوری حرف میزنی که انگار وجود شر و ظلمت را منکری. حال فکرش را بکن، اگر شری نمیبود، کار خیر شما چه فایدهای داشت؟
تازیانهای از آتش آسمان را شکافت؛ شهر زیر غرش رعد لرزید.
قول میدهم. به تو قول میدهم که همه چیز آنقدر خوب خواهد شد که باورت نشود!
اگر پیش از مرگ رنجی فراوان برده باشی و اگر در این وادی مه گرفته به درماندگی پرسهای زده باشی و اگر بار گران جانکاهی بر دوش، گرد جهان گشته باشی آن را میشناسی. شخص خسته آن را میشناسد و بی هیچ بیم و دریغی به ترک جهان و ترک مه و مرداب و رودخانههایش رضا میدهد و با قلبی سبک خود را به دست مرگ میسپارد که فقط مرگ او را به آرامش میرساند.
مارگریتا! بیخود خود را ناراحت نکن. همه چیز همانطور میشود که باید بشود. بنای دنیا بر همین است.