جملات برگزیده رمان چشمهایش
چشمهایش
نوشته: بزرگ علوی
نشر نگاه
چاپ ۳۴، ۱۳۹۸
جملات برگزیده رمان چشمهایش
نقاش میخواسته بگوید که صاحب صورت دیگر در عالم خارج وجود ندارد و فقط چشمها در خاطره او اثری ماندنی گذاشتهاند.
چشمها با گیرندگی عجیبی به آدم نگاه میکردند. خیرگی در آنها مشهود نبود، اما پردههای حائل بین صاحب خود و تماشاکننده را میدریدند و مانند پیکان قلب انسان را میخراشیدند.
تا از ته دل چیزی را نمییافت، دل نمیباخت و دل نمیکند.
فرنگیس هم مانند همه آدمهای خودخواه وقتی ذلیل میشد، رقت انسان را برمیانگیخت. اینها فقط در اوج فرمانروایی میتوانند بزرگ جلوه کنند. وقتی ضربتی خوردند ذلیل و بیچاره میشوند.
همین رفتار عاقلانه مودب خالی از توجه او مرا آزرده بود.
من ابدا راضی نمیشوم که خاطره او در آیینه خیال خودم هم از صافی و شفافی بیفتد.
همیشه قوای متضادی مرا از یکسو به سوی دیگر کشانده و من نتوانستهام دل و جان فدای یک طرف بکنم و طرف دیگر را از خود برانم. بدبختی من در همین است. همیشه دودل بودهام. همیشه با یک پا به طرف سراشیبی و با پای دیگر رو به بلندی رفتهام و در نتیجه وجود من معلق بوده است.
مرا هیچکس نشناخته، خودم هم خودم را نشناختهام. استاد شما هم اشتباه کرده است.
ریشه بدبختی من در رفاه و آسایشی است که از طفولیت در آن نشو و نما یافتهام. خوشگلی من بلای جان من بود. خوشگلی به اضافه زندگی بی دردسر. این دو تا با هم دست به یکی کردند و مرا به این روز سیاه نشاندند.
دوستدار هنر از هنرمند بیشتر لذت میبرد. مسلما هر هنرمندی از کار خودش حتی اگر شاهکار هم باشد ناراضی است. همیشه میخواهد بهتر و زیباتر از آنچه خلق کرده بسازد. همیشه میتواند عیوب آن را ببیند. هنرمند بهترین منقد آثارش است. اغلب مردم نواقص را آسان ادراک نمیکنند، فقط زیباییهای آن را میبینند.
اژدهایی در من نهفته است، تمام عمر با او در زد و خورد بوده ام. اوست که از داخل مرا میخورد و در ظاهر خوی درنده را بر من تحمیل میکند.
جوانکی به من گفت: تو تنبلی. برو کار کن تا لذت زندگی را بچشی. اما من اینطور ساخته نشده بودم. به من کارکردن یاد نداده بودند. دیگران بودند و با میل و رغبت همه کارهای مرا می کردند.
من آن چیزی هستم که مردم معمولا آدم ظالم مینامند. تمام نیروی من فقط تا وقتی است که با از خود ضعیفتری روبرو هستم. وقتی با شخصیت بزرگتری از خود روبرو می شوم، دیگر هیچ چیز ندارم و ناتوانی خود را تا به حدی که باید به بیچارگی من رقت آورد احساس میکنم.
باید درد زندگی را تحمل کرد تا از دور خوشبختی به آدم چشمک بزند.
از این ولنگاری که بدان مبتلا شدهای دست بردار! کارکن! زحمت بکش! پول فراوانی را که داری در راه دیگری خرج کن. درد ناکامی را تحمل کن تا نقاش شوی.
این زن نمیتوانست خطاکار باشد، منتها بیاراده بود و حوادث او را بازیچه خود کرده بودند. مانند پرکاهی در گردباد به اوج میرفت و سقوط میکرد.
من همین هستم که شما دارید میبینید. در گفتههای من تناقض نیست. در وجود من، در هستی من تناقض هست.
این مرد شخصیت داشت. یا باید او را دوست داشت یا او را چزاند.
او به من قوه و قدرت میبخشید. ظاهرا وقتی پیش او بودم خود را نترس قلمداد میکردم اما حقیقت این است که او منبع قدرت من بود.
بعضی چیزها را احساس میکنید. رگ و پی شما را میتراشد، دل شما را آب میکند، اما وقتی میخواهید بیان کنید میبینید که بیرنگ و جلاست.
میدانید آتشی که زیر خاکستر میماند چه دوام و ثباتی دارد؟ عشق پنهانی، عشقی که انسان جرات نمیکند درباره آن گفتگو کند، به زبان بیاورد درون آدم را می خورد و میسوزاند و آخرش مانند نقره گداخته شفاف و صیقلی میشود.
درباره گذشته قضاوت کردن کار آسانی است. اما وقتی خودتان در جریان طوفان میافتیدو سیل غران زندگی شما را از صخرهای در دهان امواج مخوف پرتاب میکند، آنجا اگر توانستید همت به خرج دهید، آنجا اگر ایستادگی کردید، اگر از خطر واهمهای به خود راه ندادید، آن وقت در دوران آرامش لذت هستی را میچشید.
دیگر از من سوالی نکنید. من دیگر چیزی ندارم که به شما بگویم. تازه هیچ چیز هم به شما نگفتهام. آنچه درون مرا میکاود و میخورد هنوز هم گفته نشده. اگر من میتوانستم آنچه درون مرا میسوزاند را بیان کنم، آن وقت شاعر میشدم، نویسنده، نقاش و هنرمند بودم و حال نیستم.
این چشمها مال من نیست!