جملات برگزیده از کتابخوانی غیرگروهی کتاب عشق و چیزهای دیگر
عشق و چیزهای دیگر
نویسنده: مصطفی مستور
نشر چشمه
چاپ ۱۲، سال ۹۸
این کتاب رو از یک کتابفروشی خیلی خیلی مرتب از تبریز خریدم. سفر بودیم. تو خونه بیحوصله شدم و برای پیادهروی بیرون رفتم. کرونا بود و تعطیلی و شهر خلوت. همه جا هم تقریبا بسته و تق و لق. به میدونی رسیدم. ردش کردم و اون سمت میدون یک لوازمالتحریر فروشی رو باز دیدم. رفتم که مثل همیشه یک مداد بخرم. مداد معمولی معمولی. از این مدادها که تراشیده میشن. رفتم داخل. مدادم رو پیدا کردم و مثل همیشه کلی لوازمی که نیاز ندارمشون و حالمو خوب میکنند خریدم. همین که به انتهای سالن این مغازه نسبتا بزرگ رسیدم، دیدم قفسههای کتاب چیده شدن و منهم که غرق میشم این موقعها..خلاصه هرچی بیشتر تو این قفسهها پرسه میزدم از سلیقه و نظم و ترتیب چیده شدن کتابها و از اینکه کتابها اینهمه در دسترس بودن (اندازه قد من بودن) متعجب و هیجانزده میشدم. من عموم کتابهای آقای مستورو دارم و یک زمانی خیلی باهاشون زندگی کردم. این کتاب رو نداشتم و چون به خودم قول داده بودم کتاب قطور برندارم (چون کتابهای نخوانده زیاد در ریل خوندن دارم) این کتاب رو برداشتم و مثل همیشه و بر اساس پیشبینیم این کتاب زودتر خونده شد. چند جمله ازش رو برگزیدم که دوست دارم اول برای خودم بمونه و بعد هم با شما به اشتراک بذارم.
جملات برگزیده از کتابخوانی غیرگروهی عشق و چیزهای دیگر
وقتی بدخواب میشوم شروع میکنم به فکرکردن. آنقدر فکر میکنم تا انگار مغزم از خستگی به نفس نفس میافتد و بیحال میشود. آن وقت است که آرام آرام دوباره فرو میروم در خواب. در بدخوابی به همه چیز فکر میکنم. از آرزوها و چیزهای خوب گرفته تا احتمالات وحشتناک و اگرهای بد.
پدرم هرکاری را درست و دقیق و به موقع انجام میدهد اما من انگار هر کار را انجام میدهم که انجام داده باشم؛ بی آنکه از آن لذت ببرم یا اغلب حتی درست انجامش داده باشم. از نظر پدرم زندگی باید سه خصوصیت داشته باشد وگرنه جهنم میشود: ساده باشد، کند باشد و خلوت باشد.
مثل کسی بودم که هم برنده ماشینی، ویلایی چیزی شده باشد و هم خبر بیماری لاعلاجی را به او داده باشند. احساسم نوعی نگرانی بود. نوعی میل لذتبخش همراه با کلافگی و دلشوره و شاید ترس.
به نظر من عشقها معمولا اینطور شروع میشوند. خودت را هم غافلگیر میکنند. منظورم این است، صبح از خواب بیدار میشوی و حس میکنی انگار کسی را که تازه دیدهای به شکل محوی دوست داری. این حس چنان گنگ و کمرنگ و مبهم است که اغلب به آن اهمیت نمیدهی چون با شیب خیلی خیلی ملایمی شروع میشود، اما بعد آن شیبش تندتر و تندتر میشود و آن حس به تدریج چنان پررنگ و واضح میشود که جای همه حسهای دیگر را میگیرد. یعنی هیچوقت نمیشود نقطه شروعش را با دقت تعیین کرد. آنقدر تدریجی به وجود میآید که انگار مرز روشنی با لحظههای پیش از شروع شدنش ندارد.
پرستو خیلی کمحرف بود. او در بیان احساساتش هم به همین اندازه و شاید بیشتر امساک میکرد. همین به شکل ناخواستهای عطش مرا برای شنیدن کلمات پراحساستر از او بیشتر میکرد. انگار کنجی داشت که ترجیح میداد آن را آرامآرام به من نشان دهد.
پرستو برای من مثل نان بود. مثل متفورمین و انسولین بود برای بیمار دیابتی. من نه فقط پرستو که هرچیز مربوط به او را هم دوست داشتم.
اما کریم جوجو میگفت: «پول مثل اسید میمونه. هرچیز سختی رو آب میکنه. هر نهای را به آره تبدیل میکنه و آرهای را تو سه ثانیه نه میکنه!» میگفت اگه جیبت چاق باشه پرستوها خودشون مثل برادههای آهن پرواز میکنند و میان سراغت! معلوم بود که با او موافق نبودم. من حاضر بودم همه اسکناسهای دنیا را برای پرستو آتش بزنم. قسم میخورم!
من خیلی ساده میخواستم با پرستو ازدواج کنم که بتوانم همیشه کنار او باشم. کنار او بودن لذت و آرامش توصیفناپذیری به من میداد که حاضر نبودم آن را با هیچ چیز دیگری عوض کنم. به نظر من لذت و آرامش تقریبا برای هر تصمیمی همیشه معیارهای خوبی هستند.
او میگفت عشق در ذات خودش شکننده و موقتی است و اگر زندگی را روی آن بنا کنیم، کل زندگی هم شکننده خواهد شد. دلیلی برای رد منطق او نداشتم اما به نظر من اینجور وقتها منطق کافی نیست.
میگفت در صداقت من به عشق تردیدی ندارد اما به عشق، به خود عشق، به ذات عشق بدبین است.
از آن بادهایی که انگار دارند تابستان را فوت میکنند برود تا پاییز جایش را بگیرد.
او میگه تو این دنیا از زنهای خوشگل باید بیشتر از هر چیز دیگهای وحشت کرد، نه به خاطر خود زنها بلکه به خاطر چیزی که ما از اونها میسازیم.
هرچیز متعلق به کسی است که آن را بیشتر دوست داشته باشد.
من خیلی ساده احساس میکردم بدون او وجود ندارم. یعنی چیزی که کار و خانه و لباس و غذا و ماشین و پول و درس و سفر و خواب و حرفزدن و قدمزدن را برای من معنا میداد پرستو بود و اگر او نبود من هم نبودم.
از عهد باستان تا امروز همیشه فکر میکنیم آدمهای مرموز از بقیه داناترند.
دلایل زیادی باعث میشود چیزی را زمانی باور کنیم و همان چیز را زمان دیگر انکار کنیم. یکی از دلایل آن گذشت زمان است. انگار گذشت زمان شفافیت و یقین رویدادها را به تدریج از بین میبرد یا دستکم با تولید تردیدهایی از وضوح و استحکام آن میکاهد.
درواقع مسئله این نیست که چقدر مانع توی زندگی هست. مسئله اینه که بزرگنرین مانع زندگی، خود زندگیه.
من واقعا نمیفهمم کسی که از بیرون آمدن سیبی از چناری شگفتزده میشه، چطور خود سیب و چنار مبهوتش نمیکنه.
بهتره به جای عشق به او، به خود او فکر کنی چون عشق یه روز تموم میشه اما خود اون هیچوقت تموم نمیشه.
حتی اگر جهان زیبا، منظم و عجیب نبود، باز هم مهمترین و بزرگترین سوال درباره جهان این بود که چرا جهان وجود دارد.
پول یا لذت میاره یا رنج رو کم میکنه و در هر دوحالت باید به احترامش کلاه از سر برداریم.
آخر سر به این نتیجه رسیدم که از به دنیا اومدنم پشیمون نیستم، چون اگه به دنیا نیومده بودم اصلا نمیدونستم اقدسی هم وجود داره اما حالا میدونم. به نظرم این چیز مهمیه..
مادربزرگم میگفت اشیا همه چیز را میبینند اما نمیتوانند حرف بزنند. اگر روزی اشیا بتوانند حرف بزنند همه رازهای دنیا را برملا خواهند کرد.
احساس کردم مثل کاغذ تورنسل دارم تغییر رنگ میدهم، از معلم فیزیک به قاتلی تمامعیار.
وقتی مادرم میخندد احساس میکنم همه چیز امن و امیدوارکننده است. وقتی از غمی، رنجی چیزی سکوت میکند، احساس میکنم جهان ترد و شکننده است.
گاهی فکر میکنم مهمترین حرفهای من همان حرفهایی است که حوصله ندارم بگویم. احتمالا به این دلیل که آدمها اغلب برای اینکه حرف مهمی بزنند باید تمرکز کنند و من هیچوقت نتوانستهام روی چیزی تمرکز کنم.
اون صوفی بعد چند سال ریاضت فهمید که همه ما بیاستثنا درست وقتی از شکم مادرمون میزنیم بیرون، بدون اینکه توی جنگی شرکت کنیم، شکست خوردهایم و آدمی که شکست خورده نباید بیهوده تقلا کنه.
در تمام مدتی که او مرا ترک کرده بود، ذرهای از احساسم به او کم نشد..