گروهخوانی
گروهخوانی در باب مشاهده و ادراک

جملات برگزیده از کتابخوانی غیرگروهی کتاب در باب مشاهده و ادراک

نام کتاب: در باب مشاهده و ادراک

نویسنده: آلن دوباتن

نام اصلی: On seeing and noticing

مترجم: امیر امجد

نشر نیلا

چاپ ۵، سال ۹۸

رفته بودم برای کلاس نقاشی پسرم ماژیک بخرم و پاستل روغنی، از همونا که من همیشه فکر می‌کردم مداد شمعی هستن و اون روز فهمیدم که اینا پاستل روغنین. خلاصه منی که لوازم تحریر بسی دوست میدارم بعد از خرید این چیزها، که اصلا هم به ماژیک و پاستل روغنی محدود نشد، رفتم سراغ کتابها و کلی کتاب دوباره خریدم. از خریدنشونم لذت می‌برم چون نشان سپاسگزاری به نویسنده و ناشر و مترجمی می‌دونم که در چنین وضعی امیدوارانه در تلاش برای نشر آگاهین..خلاصه در بین کتاب‌ها اسم دوباتن رو دیدم و از اونجا که نوشتارشو دوست داشتم برداشتم نگاهش کنم. تا باز کردم ۴ تا نقاشی هم همراه این کتاب کوچولو بین کتاب بود که همونا بیشتر از هرچیزی ترغیبم کرد که بخرمش و خیلیم زود خوندمش. البته وجدانا نوشتارش چندان آسون نبود. حالا نمی‌دونم متن اصلی کلا سنگین بوده یا ترجمه کمی سنگینه! خلاصه که نسبت به حجم کتاب و اندازه کتاب زیاد طول کشید خوندنش. این کتاب مشاهده و ادراک نویسنده بود از چند حوزه: در باب لذت اندوه، در باب رفتن به فرودگاه، در باب اعتبار، در باب کار و خشنودی، در باب رفتن به باغ وحش، در باب مردان مجرد، در باب افسون اماکن پرملال، در باب نوشتن، در باب کمدی که من شخصا در باب لذت اندوه و درباب اعتبارش (که موضوعش عشق بود و تخصص دوباتنه) رو دوست داشتم.

جملات برگزیده کتاب در باب مشاهده و ادراک

در باب لذت اندوه

ادوارد هاپر از آن دسته هنرمندانی است که آثاری اندوهناک دارند ولی ما را اندوهناک نمی‌سازند.

به رغم فضای تلخی که نقاشی او به تصویر می‌کشد، وقتی به تماشا می‌نشینی خود این آثار تلخ نیستند. شاید به تماشاگران اجازه می‌دهد شاهد بازتابی از غم‌‌ها و نومیدی‌های خویش باشند و از این رو شخصا از دیدنشان کمتر آزار می‌بینند یا مضطرب می‌شوند.

در این آخرین ایستگاه، قبل ورود جاده به جنگل بی‌انتها، نقاط اشتراکمان با دیگران جلوه بیشتری دارد تا نقاط افتراقمان.

ما خودهای گوناگونی داریم که همگی‌شان حس مشابه «ما» را متبادر نمی‌سازند.

هنگام تماشای یک نقاشی ممکن است تشخیص دهیم این اثر زمانی برایمان اهمیت خاص داشته ولی ورای دسترسی عادی‌مان و یکی از اهدافی که ممکن است در خرید کارت‌پستالی از همان اثر و آیختنش به صورت دائمی فراز میزمان بکوشیم بدان دست یابیم، نگهداری آن به مثابه یک «حاضر در همه جا» است، نشانه بی‌جانی از بافت احساس شخصی که می‌خواهیم باشیم و در اعماق خود حس می‌کنیم هستیم. با تماشای هر روزه این تصویر، این امید می‌رود که اندکی از خصوصیاتش در ما رسوب کند.

آن نقاشی چون یک یادآوری‌کننده و تکیه‌گاه به دلمان می‌نشیند.

در باب رفتن به فرودگاه

برای القای گفتگوهای درونی، به ندرت جاهایی کارسازتر از هواپیما، کشتی یا قطار در حرکت پیدا می‌شوند: افکار بزرگ گاهی نیازمند چشم‌اندازهای وسیع‌اند و افکار جدید محتاج مکان‌های جدید.

فکر زمانی رشد می‌کند که بخش‌هایی از آن وظایف دیگری بر عهده گیرند، مسئولیت گوش‌سپردن به موسیقی یا تعقیب یک ردیف درخت. موسیقی یا چشم‌انداز برای مدتی حواس آن بخش کاربردی، نگران و عیب‌جوی ذهن را منحرف می‌کند-همان بخشی که آماده است زمانی که در هوشیاری متوجه امری دشوار می‌شود از کار بیفتد؛ همان بخشی که از خاطرات، تعلق‌ها، افکار اصیل یا درون‌گرایانه هراسان است و در عوض امور اجرایی و غیرشخصی را ترجیح می‌دهد.

از همه شیوه‌های گوناگون حمل‌ونقل، شاید قطار بهترین یاور اندیشه باشد. در انتهای ساعت‌ها رویاپردازی در قطار احساس می‌کنیم به خودمان برگشته‌ایم؛ به ارتباط با احساسات و افکاری که برایمان اهمیت داشته. لزوما نباید در خانه باشیم تا با خود حقیقی‌مان روبرو شویم. لوازم منزل همگی اصرار بر این دارند که ما نمی‌توانیم تغییر کنیم، چون خودشان قادر به تغییر نیستند، صحنه‌آرایی خانگی افسار به گردنمان می‌زند و در بند شخصیتی که در زندگی معمولی داریم و نه آنکه باید باشیم، اسیرمان می‌کند.

هتل‌ها هم مجال‌های مناسبی برای گریز از عادات ذهنی‌مان هستند و دفترچه‌ یادداشت‌های هتل می‌توانند پذیرای اضطرابی ناگهانی و افکاری مکاشفه‌آمیز باشند که صبح زود بر کاغذ می‌آیند.

اعلان‌های دائمی صفحات (فرودگاه) به سادگی خاطرنشان می‌کنند زندگی‌های ظاهرا ساکن و ثابت ما ممکن است دستخوش تغییر شوند. ما به راهرو و پس از آن به وسیله‌ای وارد می‌شویم که ظرف چند ساعت در جایی پیاده‌مان می‌کند که هیچ خاطره‌ای از آن نداریم و هیچکس حتی ناممان را هم نمی‌داند.

در زندگی معدودند لحظاتی که آزادی عمیق‌تری حس کنیم از آنچه هنگام اوج‌گرفتن یک هواپیما در دلمان خانه می‌کند.

در برخاستن از زمین لذتی روانشناختی نیز نهفته است، چرا که تردستی صعود هواپیما نمونه‌ای نمادین از دگردیسی است. این نمایش قدرت ما را برمی‌انگیزد تا به تغییرات مشابه و قاطعی در زندگی خود بیندیشیم؛ به این که ممکن است یک روز فراز هاله‌ای که ما را در بر گرفته اوج بگیریم.

(نگاه از بالا به زمین در هواپیما) رمزگشایی از کتابی آشنا در یک زبان جدید است و ما را به فکر می‌اندازد که زندگی‌مان تمام مدت، دور از چشممان، چنین کوچک و حقیر بود: دنیایی که در آن به سر می‌بریم ولی تقریبا هرگز ندیده‌ایمش؛ آن سان که ما باید به چشم عقاب یا خدایان آمده باشیم.

ابرها پیش‌قراولان آرامش‌اند. زیر پایمان یاوران و دشمنان صف کشیده‌اند، کانون‌های دهشت و اندوهمان، حالا همگی خرده‌ریزهایی، خراش‌هایی کوچکند بر زمین. هواپیما آموزگار فلسفه‌ای عمیق است.

در باب اعتبار

از کنایه‌های طرفه عشق یکی هم اینکه ساده‌ترین راه برای اغوای بی‌شک و شبهه کسانی است که چندان دلبسته‌شان نیستیم؛ شدت تمایلی که با نوعی بی‌تفاوتی الزامی تداخل یافته؛ جاذبه‌ای که نوعی احساس پستی در مقایسه با کمالی که در دلداده‌مان تصویر می‌کنیم، به خود فرا می‌خواند.

عشقم به کلوئه به معنای این بود که همه باور به ارزشمندبودنم را از دست داده‌ام. من در کنار او کی خواهم بود؟

دستگیرم شد که همه توانایی‌ام برای فکرکردن یا حتی حرف‌زدن را از دست داده‌ام، فقط می‌توانستم بی‌صدا نقش‌هایی نامرئی بر رومیزی سفید شق‌ورق بکشم و از یک جام شیشه‌ای بزرگ چند جزعه غیرضروری سودای گازدار بالا بیندازم.

از پس این حقارت آگاهانه نیاز به یافتن شخصیتی سربرآورد که دقیقا شخصیت خودم نبود، شخصیتی اغواگر که نیازهای آن موجود برتر را تشخیص دهد پاسخگویش باشد.

عشق وادارم کرده بود خودم را در خیال از چشم معشوق ببینم، نه اینکه من کی‌ام، بلکه من برای او کی‌ام؟ و در واکنش به این پرسش، شخصیتم نمی‌توانست چیزی باشد جز طنین دم‌افزون عقایدی ضعیف و بی‌اعتبار.

هرچند یکی از پیش‌نیازهای فردیت معتبر و قابل اتکا، توانایی یافتن هویتی پایدار بی‌توجه به شخصیت همصحبت شماست، آن غروب اما پر شد از کوششی بی‌اعتبار برای شناخت و شکل‌دادن به فردیتی که خواست او باشد.

مدت‌ها بود او تمام فکر و ذکر من بود ولی همین یک فکر را در این لحظه نمی‌توانستم مطرح کنم. محکوم بودم به نفرین سکوت.

سکوت در برابر آدمی نه چندان جذاب می‌تواند گویای ملال‌آور بودن آن معاشرت باشد. سکوت در برابر آدمی جذاب بهت اطمینان می‌دهد تویی که وحشتناک ملال‌آوری.

سکوت و دستپاچگی را شاید بتوان به مثابه گواهی رقت‌انگیز از تمایل و اشتیاق دانست.

زبان در مواجهه با عشق به لغزش می‌افتد، تمنا از بلاغت بی‌بهره است.

درک نیازهای شخص دیگر خود نیازمند ساعت‌ها توجه دقیق و تفسیر و تاویل است، بیرون کشیدن یک شخصیت یکپارچه از دل هزاران کلمه و کنش.

پشت هر سوال مزخرفم تلاش مقاومت ناپذیری برای دستیابی به سرراست‌ترین سوال بود: «تو کی هستی؟» و در نتیجه «من باید کی باشم؟»

کلوئه با احساس گناه ناشی از مقصردانستن خود برای آنچه رخ داده بار آمد، احساسی که مادرش چندان زحمتی به خود نداد تا از بارش بکاهد. عادت داشت روی ضعیف‌ترین وجوه شخصی یک نفر انگشت بگذارد و دیگر رهایش نکند.

انتقادهایی که هرچند دقیقا حقیقت نداشت، با هر اشاره‌ای اما بیشتر رشد می‌کرد. کلوئه به سمت پدرش متمایل شد تا ترحمی دشت کند، مرد اما از نظر عاطفی همانقدر بسته بود که در علم حقوق دست و دل‌باز، علمی که به جای عطوفت فضل فروشانه نثار دختر می‌کرد؛ تاجایی که پس از بلوغ، نومیدی کلوئه از پدرش جای خود را به خشم داد و آشکارا او و هرچه مربوط به او بود را به مبارزه طلبید.

حتما نباید فروید باشی تا دستت بیاد طرف یکیه عین بابات، با این فرق که با بابات هیچوقت تو رختخواب نرفته‌ای!

تصورم درباره آنچه او از یک عاشق طلب می‌کرد را می‌شد پیراهنی تنگ در نظر گرفت و شخصیت اصلی خودم را آدمی خپل؛ برای همین آن غروب فرآیندی بود مثل جان‌کندن یک مرد خپل برای تن‌کردن جامه‌ای که برایش خیلی کوچک است. عشق فلجم کرده بود.

اغواگری شکلی از بازیگری است، حرکتی از رفتاری خودانگیخته به جانب رفتاری که به واسطه تماشاگر شکل گرفته. ولی همانگونه که یک بازیگر نیازمند داشتن تصوری از توقعات تماشاگر است، اغواگر نیز باید چشم‌اندازی داشته باشد از آنچه معشوق به شنیدنش علاقمند است.

تنها توجیه بازیگری در مقایسه با خودانگیختگی، در قابلیت تاثیرگذاری آن است.

همچون یک قاعده، ما اغلب تصادفا به اهداف خود دست می‌یابیم تا با طراحی قبلی و این خبری دلسردکننده برای یک اغواگر است.

دلدادگی‌ام به او بیشتر حاصل آن طرز دلبرانه و ستایش‌انگیزی بود که از پیشخدمت اندکی کره درخواست کرد تا همسویی‌اش با آرای این حقیر در باب ارزش‌های هستی و زمان هایدگر.

قلاب‌های عشق نشان خصایص گسترده فردی را بر پیشانی دارند و آشکارا همه قوانین منطقی و علی را به چالش می‌کشند. قدم‌های مثبتی که گهگاه می‌بینم بانوان برای اغوای بنده برمی‌دارند به ندرت همان‌هایی است که در انتها دلم را می‌برد.

گاهی اوقات هنگام اغواگری، بازیگر باید مخاطره از دست‌دادن تماشاگرش را به جان بخرد.

در باب کار و خشنودی

شاخص‌ترین خصیصه یک محل کار امروزی هیچ ارتباطی به رایانه‌ها، هدایت خودکار سیستم‌ها یا پدیده جهانی‌شدن ندارد، بلکه در این باور همه‌گیر نهفته است که کار باید شادمان‌مان سازد.

ما از این بابت که اجازه دادیم کار انتخابی‌مان معرف هویت‌مان باشد نیز جامعه‌ای نمونه‌ایم.

در نوشته‌های متفکران بورژوایی می‌توان شاهد تغییر طبقه‌بندی کار نه فقط به منزله وسیله‌ای برای کسب درآمد، بلکه ضمنا در قالب راهی برای خودسازی بود.

عنوان شغلی شما (در جامعه‌ای نخبه‌سالار) احتمالا می‌توانست بی‌واسطه به معرفی شخصیتتان بپردازد.

ویلیام جیمز: رضایت از خویش مستلزم این نیست که در هر عرصه‌ای از کوشش‌هایمان موفق باشیم. همواره هم از شکست امری تحقیر نمی‌شویم، فقط زمانی خوار شمرده می‌شویم که ابتدا غرور و ارزشمان را در کاری امتحان‌شده سرمایه‌گذاری کنیم و سپس بدان دست نیابیم. اهداف ما تعیین‌کننده این است که چه چیز را باید پیروزی تفسیر کنیم و چه چیز را شکست.

باور راسخ به تلخی الزامی زندگی طی قرن‌ها مهم‌ترین سرمایه بشر بوده، سدی در برابر تلخی‌ها، حفاظی مقابل آرزوهای بربادشده-آرزوهایی که توقعات سربرآورده از چشم‌انداز نوین جهانی همچنان بی‌رحمانه سرکوبشان می‌کند.

غم غروب روزهای تعطیل را شاید بتوان با یادآوری این نکته التیام بخشید که کار اغلب زمانی که توقع نداریم واقعا برایمان شادی ارمغان بیاورد، قابل تحمل‌تر است.

در باب رفتن به باغ وحش

داروین گفته اگر موجودات در نهایت چنین ظاهر غریبی یافته‌اند، نشان از تطبیقشان با محیط زیست طبیعی دارد.

باغ وحش با هرچه بیشتر شبیه‌کردن حیوانات به انسان‌ها  برعکس، حسی غریب برمی‌انگیزد.

در باب مردان مجرد

هیچکس عاشق‌مآب‌تر از آن‌کس نیست که کسی را ندارد تا عاشقش شود.

افلاطون: انسان بدون عشق، همچون موجودی شقه‌شده است.

به اندک زمانی می‌بینی در دام عشق گرفتار آمده‌ای یا دستکم در دام نوعی همدردی عمیق با شخصی دیگر که ممکن است بتوان نام عشق بر آن نهاد؛ همچنین بسته به حالت می‌توان کشش درونی، بیماری یا فریب نامیدش.

در باب افسون اماکن پرملال

فلوبر: نفرت از بورژوازی، سرآغاز خردمندی است. بورژوا بودن به معنای جان‌کندن زیر فشار دغدغه پول، امنیت، سنت، نظافت، خانواده، مسئولیت، زهدفروشی و شاید قدم‌زنی روح‌فزا در هوای تازه است.

ساشا نقاش بود، از آنها که ظاهری زیبا ولی باطنی خطرناک دارند.

عشاق نوعی گستاخی را تجربه می‌کنند که اغلب بیرون از میدان جنگ محال به نظر می‌رسد.

می‌خواستم که خودش در درون آن‌قدری جالب باشد که ازم سراغ یک شهر جالب را نگیرد؛ کسی که به اندازه کافی به سرچشمه اشتیاق نزدیک باشد تا برایش «سرگرم‌کننده» بودن شهر چندان اهمیتی نداشته باشد؛ کسی که با جنبه‌های تاریک‌تر و غم‌بارتر روح آدمی آشنا باشد تا به استقبال سکون آخر هفته زوریخ بشتابد. من و ساشا دیگر از یک قماش نبودیم.

میل به وضعیت بهتر هیچ‌گاه نیرومندتر از زمانی نیست که معمولی‌بودن شامل جریان‌یافتن نوعی از زندگی شود که حتی از پس تامین حد متوسطی از نیازهای درخود شان و مقام و آسایش فرد نیز برنمی‌آید.

نیروهای تاریکی هرآن در پی ویران‌ساختن این آرامش سخت به دست آمده‌اند.

مونتنی: یورش بر دشمن، اداره یک سفارتخانه و حکمرانی بر یک ملت جملگی اعمالی بس درخشان‌اند. ملامت‌کردن، خندیدن، خرید، فروش، عشق، نفرت و زندگی مشترک آرام و عادلانه با همسرتان و با خودتان سستی نکردن و خیانت نکردن به خود اما چشمگیرتر، نادرتر و دشوارتر است. بی‌توجه به حرف مردم باید اذعان کرد چنین زندگی‌های بی‌هیاهویی در خود وظایفی را جای می‌دهند که دستکم به دشواری و وخامت وظایف خطیر زندگی‌های دیگرند.

درس شاخصی که زوریخ به جهان می‌دهد در قابلیت این شهر برای یادآوری این نکته نهفته است که چه قدر انسانی پرمعنا خواهد بود اگر از شهری بخواهیم هیچ نباشد غیر از خسته‌کننده و بورژوایی.

در باب نوشتن

زندگی از این تصویر بیرون سریده (بود).

حتی وقتی املا پیشرفت می‌کند باز هم کنار هم چیدن لغات به‌گونه‌ای که از پس مقاصد ما برآید نیازمند تلاشی جانفرساست. مقوبه نگارش عموما پوسته یک اتفاق راخراش می‌دهد، غروب را می‌بینیم و بعد در خاطره‌نویسی به من و من می‌افتیم و زیبا می‌خوانیمش در حالیکه می‌دانیم خیلی بیشتر از این حرفهاست، ولی چیز بیشتری نمی‌توان منتقل کرد.

تصویر کردن زندگی چیزی بیش از ثبت وفادارنه تجارب حسی ماست.

ولف ظاهرا فقط جزئیات درست را انتخاب کرده، می‌دانسته به کجاها نگاه کند.

ارزش آثار برجسته تنها به ترسیم احساسات و شخصیت‌های مشابه با زندگی خودمان محدود نمی‌شود، بلکه برمیگردد به توانایی توصیف بسیار بهتر این موارد نسبت به آنچه ما از پس‌شان برمی‌آییم، به انگشت نهادن بر مشاهداتی که ما نیز از آن خود می‌دانیم‌شان ولی نمی‌توانیم تجارب و مشاهدات خودمان را چنان قاعده‌مند سازیم و بیان کنیم.

تاثیر خواندن اثری که خود را چنین دقیق وقف توجه به لرزه‌هایی چنان خفیف اما ضروری می‌کند این است که وقتی کتاب را زمین بگذاریم و زندگی خویش را مرور کنیم ، دقیقا به چیزهایی برمی‌خوریم که نویسنده بدان‌ها واکنس نشان داده، گویی خود همراه ما بوده است. ذهنمان همچون ردیابی عمل می‌کند که به تازگی تنظیم شده تا اشیای خاصی را که در آگاهی‌مان غوطه‌ورند بیابد، تاثیرش همچون اوردن رادیو به اطاقی است که خیال می‌کردیم پیش از این ساکت بوده و دریافتن اینکه سکوت محض فقط در فرکانسی خاص وجود داشته است.

در باب کمدی

او نخستین کسی بود که دریافت شوخی راهی برای جاانداختن و محکم‌کردن انتقاد است. روش دیگری برای گلایه‌کردن: گلایه از خودبینی، ظلم یا کبکبه و دبدبه.

اگر شوخی شیوه موثری برای گلایه است فقط به این خاطر است که وقتی به نظر می‌رسد مشغول سرگرم‌کردن‌مان‌اند، به واقع دارند درسی هم منتقل می‌کنند.

شوخی‌پردازان نیازی به وعظ‌کردن پیرامون سوءاستفاده از قدرت ندارند. همراه پوزخندی که بر لبمان می‌نشانند ما را به درک صجت گلایه‌شان از قدرت نیز وامی‌دارند.

در تاریخ تنها دلقکان دربار اجازه گفتن حرف‌های جدی در پیشگاه ذات ملوکانه را داشته‌اند.

ما به چیزی می‌خندیم که دچار زیاده‌روی شده یا بی‌تناسب است.

خنده در دست بهترین شوخی‌پردازان هدفی اخلاقی می‌یابد، شوخی‌ها به کوشش‌هایی برای ریشخندکردن دیگران برای اصلاح عادات و شخصیت‌شان بدل میشود. شوخی روشی برای ترسیم یک آرمان سیاسی، آفرینش جهانی معقول‌تر و منصف‌تر است.

هرکجا بی‌عدالتی یا فریب بیداد می‌کند، فضا برای انتقادهایی با پوشش طنز باز می‌شود.

تعجبی ندارد که شوخی تلاشی برای نام‌دادن و درنتیجه مهارکردن تشویش و اضطراب حاصل از موقعیتی خاص را برملا می‌سازد.

مهربان‌ترین شوخی‌پردازان به جای دست‌انداختن نگرانی‌‌مان برای وضعیتی که در آن گرفتار آمده‌ایم، به آزارمان کمر می‌بندند: با اشاره به اینکه در برابر همه چیز ذاتا پذیرا و تسلیم می‌شویم، به انتقادمان می‌نشینند.

به لطف مهارت‌‌های طنزپردازان با خنده‌ای خوش‌دلانه به حقایقی تلخ درباره خود پی می‌بریم که اگر به روشی عادی و متهم‌کننده پیش‌رویمان قرار می‌گرفتند با عصبانیت یا خسارت فراوان پس می‌زدیمشان.

هدف ناخودآگاه و ضمنی شوخی‌پردازان، شاید با بهره‌گیری از کاربرد ماهرانه طنز، پدیدآوردن جهانی است که در آن شمار چیزهایی که باید بهشان خندید اندکی کمتر شود.

پاسخی بنویسید