جملات برگزیده از گروهخوانی رمان گتسبی بزرگ
نام کتاب: گتسبی بزرگ
نوشته: اسکات فیتز جرالد
ترجمه: رضا رضایی
نشر ماهی
۲۱۰ صفحه
چاپ نهم، ۱۳۹۴
جملات برگزیده کتاب
صفحه ۱ الی ۵۰
هر وقت دلت خواست عیب کسی را بگیری، یادت باشه که تو این دنیا، همه مردم مزایای تو رو نداشتن.
بهره اشخاص را از اصول انسانیت در هنگام تولد به یکسان تقسیم نمیکنند.
او یکی از آن آدمهایی بود که در ۲۱ سالگی به چنان اوج شدید ولی محدودی از کمال میرسند که بعد از آن همه چیز برایشان طعم فرود و افول دارد.
حس میکردم او به سیر بیقرار خود تا ابد ادامه خواهد داد و همیشه با یک نوع حسرت در جستجوی جوش و خروش پراضطراب و بازنیافتنی مسابقهای از مسابقات گذشته خواهد بود.
دو چشم درخشنده مغرور بر دیگر اجزای چهره او سلطه یافته بودند و به او ظاهر آدمی را میدادند که پیوسته به حالتی تعرض آمیز رو به جلو خم شده باشد (توصیفو ببینین آخه!!)
او بدن پرقساوتی داشت.
بعضی میگفتند زمزمه کردن دیزی به خاطر آن است که اشخاص را مجبور کند سرشان را به طرف او جلو بیاورند؛ خردهگیری بیربطی بود که در عین حال از لطف آن کار چیزی نمیکاست.
شوری در صدای او بود که آن را مردانی که روزی خاطرخواه او بودند مشکل میتوانستند فراموش کنند: یک جور کشش و جبر آوازخوان، یک گوش کن درگوشی. وعدهای که انگار صاحب صدا چندلحظه پیش کارهای خوش و شورانگیزی انجام داده است و اینکه کارهای خوش و شورانگیز دیگری برای ساعاتی بعد در راه است.
او با صدایی که تابناک و نغمهسرا بود گفت: …/ لحن نسبتا متزلزل
حرارت شورانگیزی از وجود او بیرون میتراوید.
شور زندگی چنان در وجود او میجوشید که برای هر آدم تازهواردی بیدرنگ محسوس بود؛ انگار عصبهای تنش مدام در آتش میسوختند.
او چنان بیاعتنا از کنار شوهرش گذشت که انگار از وسط شبحی میگذرد.
اینها هیچکدومشون تاب تحمل کسی رو که باهاش عروسی کردن ندارن.
تنها فکری که توی کلهام بود این بود: تو همیشه زنده نیستی، تو همیشه زنده نیستی.
صفحه ۱۰۰-۵۰
او با هیچی هم سرخوش بود.
هربار که میخواستم راه بیفتم گرفتار بحث بیسروته و لجوجانهای میشدم که مثل کمند مرا میکشید و مینشاند روی صندلیام.
مردها و دخترها مانند شبپرهها در میان نجواها و شامپانی و ستارهها رفتوآمد میکردند
تا آن که هوا جان میگیرد از گپ و خنده و از نیش و کنایههای سرسری و معارفههایی که درجا فراموش میشوند و دیدارهای پرشروشور میان زنانی که حتی اسم یکدیگر را نمیدانند.
خنده دقیقه به دقیقه راحتتر میشود، رها از قید و بند و با هر کلمه شادیبخشی سرریز میکند.
گتسبی آدمی بود که دیگران را به خیالبافیهای رمانتیک میانداخت و به همین دلیل بود که همه دربارهاش پچپچ میکردند، حتی کسانی که در دنیا چیزی نمیدیدند که لازم باشد دربارهاش پچپچ کنند.
لبخندش یکی از آن لبخندهای کمیاب بود، همراه با نوعی اطمینان خاطر بیکران که ادم شاید چهار یا پنج بار در عمرش به آن بربخورد.درکت میکرد تا جایی که میخواستی درک شوی، باورت میکرد آنطور که خودت میخواستی خودت را باور داشته باشس و به تو اطمینان می داد که دقیقا همان تصوری را از تو دارد که تو در بهترین حالت میخواستی داشته باشی.
من از مهمونیهای بزرگ خوشم میاد. خیلی خودمونیان. تو مهمونیهای کوچیک آدم خلوت نداره.
آن شور و شوقی که در رفتارش بود ناگهان آب شد و جایش را به اداب و تشریفات داد.
بیشتر قیافه گرفتنها حتی اگر در ابتدا چیزی را پنهان نکنند در نهایت چیزی را پنهان میکنند.
بعد جنگ شد رفیق. خیالم راحت شد و به این در و آن در زدم که بمیرم ولی انگار طلسم افتاده بود به زندگیام.
حالت گرفتهای به چهره گتسبی دوید که برایم تازگی داشت و نشانه اضطراب بود.
موقعی که دیزی حرف میزد آن افسر جوری به او نگاه میکرد که هر دختری دلش میخواهد بک وقتی اینجوری نگاهش کنند.
از پنجره به چمن نگاه کرد اما از حالت چهرهاش میشد فهمید که چیزی نمیبیند!
صفحه ۱۰۰ تا ۱۵۰
با چشمهای بیقرار و محزون و در نهایت دقت و وسواس به نوبت به من و دیزی نگاه میکرد (توصیف نگرانی..)
نشسته بودند دو سر کاناپه و طوری به هم نگاه میکردند که انگار سوالی مطرح شده یا دارد مطرح میشود و هیچ نشانهای هم از دستپاچگی باقی نمانده بود. چهره دیزی پر از اشک بود و موقعی که من وارد شدم شروع کرد به پاک کردن اشک با دستمالش جلوی آینه. اما تغییری در گتسبی به چشم میخورد که بسیار حیرتآور بود. به معنای واقعی کلمه گر گرفته بود، بدون هیچ کلمه یا رفتاری که از وجد و شادی حکایت کند، سعادتی نو از وجودش میدمید و اطاق کوچک را میآکند.
لحظهای چشم از دیزی برنمیداشت و به نظرم همه چیز خانهاش را بسته به واکنشی که در چشمهای دوستداشتتی او برمیانگیخت دوباره ارزیابی میکرد. گاهی هم گیج و منگ به اموال خود خیره میشد، انگار که در حضور واقعی و حیرتآور دیزی هیچکدام از اموالش دیگر واقعی نبودند.
بعد از دستپاچگیاش و شادی بیش از حدش حالا حیرت از حضور دیزی به سراغش آمده بود. آن همه مدت به همین فکر کرده بود، از اول تا آخرش را خواب دیده بود و با شدتی وصفناپذیر به قول معروف دورخیز کرده بود. اما حالا که پای عمل به میان آمده بود، مثل ساعتی که زیادی کوکش کرده باشند فنرش داشت در میرفت.
وقتی رفتم خداحافظی کنم، دیدم حالت حیرت به چهره گتسبی برگشته است، انگار درباره کیفیت سعادت نویافته تردید کمرنگی به ذهنش راه یافته بود.
تصورات گتسبی از خود دیزی فراتر رفته بود، از هرچیزی فراتر رفته بود. گتسبی خود را با شور و شوقی بی حد و مرز به بطن این تصورات انداخته بود. تمام مدت هم به آن افزوده بود و با هر پر و بال و آذین رنگینی که سر راهش سبز شده بود آن را آراسته بود. هیچ مایهای از گرما یا سرما نمیتواند برابری کند با آنچه آدمی قادر است در قلب شبحآسای خود تلنبار کند.
فکر میکنم صدای دیزی با گرمای برانگیزنده و تبآلودش بیش از هر چیز دیگری گتسبی را تحت تاثیر قرار میداد، چون دیگر نمیشد در رویا بهتر از آن را تصور کرد- صدای دیزی آواز نامیرا بود.
حضورم را از یاد برده بودند. با این حال دیزی سرش را بلند کرد و دستش را به طرف من گرفت. اما گتسبی دیگر مرا هیچ نمیشناخت. یکبار دیگر نگاهشان کردم و آنها هم نگاهم کردند اما انگار از دوردست، در طلسم شور بیامان حیات (عجب تعبیری!!)
جی گتسبی ساخته و پرداخته تصورات افلاطونی او از خودش بود. پسر خدا بود و میبایست کار پدر را دنبال کند، یعنی ساختن و پرداختن نوعی زیبایی گل و گشاد و پیش پا افتاده و پرزرقو برق (توصیف خیالات گتسبی در زمان نداریش برای من عالی بود..)
همیشه غمانگیز است نگاه کردن از چشمی دیگر به چیزی که قدرتت را صرف کنار آمدن با آن کردهای.
صدای دیزی نجواگونه در حنجرهاش شعبدهبازی میکرد.
با هر تغییر صدایش اندکی از افسون گرم بشریاش به اطراف پخش میشد.
هرچه بود در همین سرسری بودن مهمانی گتسبی امکانات رمانتیکی وجود داشت که در دنیای دیزی اصلا وجود نداشت.
من متوجه شدم که میخواهد چیزی را دوباره به دست بیاورد که شاید تصوراتی درباره خودش بود و صرف عشق ورزیدن به دیزی شده بود. زندگیاش از آن پس مغشوش و سردرگم شده بود، اما اگر میتوانست به نقطه شروع برگردد و آهسته آهسته از همان جا شروع کند، آن وقت میتوانست بفهمد آن چیز چیست…
کل آن کاروانسرا با اشاره ابروی دیزی مثل خانههای مقوایی فروریخته بود.
گتسبی همهاش با تعجب به بچه نگاه میکرد. فکر نمیکنم پیش از آن اصلا وجود این بچه را باور داشت.
چشمهای گتسبی پر کشیدند طرف او..
هیچ تفاوتی میان آدمها از نظر اصل و نسب و درجه هوش به عمق تفاوت میان ناخوشها و سالمها نیست.
آنقدر در عالم خودش غرق بود که هیچ حواسش نبود که دیده میشود و احساسهای مختلفی پشت سرهم در چهره اش نقش میبستند، مثل چیزهایی که در جریان ظهور عکس آرام آرام ظاهر میشوند.
دیزی مردد شد نگاهش با حالت ملتمسانهای افتاد به من و جوردن، انگار بالاخره داشت میفهمید چکار میکند و انگار تمام این مدت اصلا قصد نداشته هیچ کاری بکند. اما کرده بود. دیگر دیر شده بود.
با ناله به گتسبی گفت: «زیاد توقع داری! الان که دوستت دارم- کافی نیست؟ گذشته رو که نمیتونم عوض کنم.» درمانده و بینوا بغضش ترکید و با هقهق گفت: «یه وقتی دوستش داشتم-ولی ترو هم دوست داشتم.»
جوردن کنارم بود که بر خلاف دیزی عقلش میرسید رویاهای کاملا فراموش شده را از این سن و سال به آن سن و سال نکشاند.
دهانش کاملا باز بود و گوشههای آن کمی چاک خورده بود. انگار موقع بیرون فرستادن شور و حال بیامانی که آن همه مدت در جانش جا داده بود، راه خروج برایش کمی تنگ بود.
۱۵۰ تا آخر
چنگ زده بود به چیزی که آخرین امیدش بود و من دلم نمیآمد رشته امیدش را ببرم.
از این موضوع هم به هیجان میافتاد که مردان بسیاری عاشق دیزی شده بودند. همین خودش قدر و منزلتش را در نظر او بیشتر میکرد.
دید طوری گلویش گیر کرده که چارهای ندارد جز دنبال کردن آرزو. میدانست که دیزی فوقالعاده است اما نمیدانست که دختر «برازنده» چقدر فوقالعاده است. دیزی غیب شده و رفت توی خانه گرانقیمتش، توی زندگی گرانقیمت و سرشارش و گتسبی را گذاشت با هیچ.
گتسبی با تمام وجود دریافت جوانی و رمز و رازی را که ثروت حبس و حفظش میکرد، تر و تازگی لباسهای متعدد را و خود دیزی را که مانند نقره برق میزد و مغرور بود و امن و امان بر فراز تقلاهای حاد تهیدستان.
تمام مدت چیزی در درونش جار میزد که تصمیم بگیرد و تصمیمش را میبایست با نیرویی بگیرد که دم دستش بود؛ نیروی عشق، نیروی پول، نیروی واقعیتهای بی چون و چرا.
انگار دعاگویان مسح میکرد شهر محوشوندهای را که دیزی در آن نفس کشیده بود. گتسبی نومیدانه دستش را دراز کرده بود، گویی برای قاپیدن لمحهای هوا، نگه داشتن تکهای از جایی که دیزی برای او عزیزش کرده بود. اما همه چیز داشت با چنان سرعتی دور میشد که چشمهای اشکآلودش دیگر نمیدیدند و او میدانست که برای همیشه چیزی را از دست داده که شادابترین و بهترین بوده.
او روی همان پلهها ایستاده بود و رویای فسادناپذیرش را در دل داشت و دست خداحافظی تکان میداد.
لابد احساس میکرد که دنیای گرم گذشته را از دست داده و برای دیرزیستن با رویایی یگانه بهای گزافی پرداخته است. لابد از میان برگهای ترسناک به آسمانی ناآشنا نگاه میکرد و به خود میلرزید از این که میدید چه چیز بدقوارهای است گل سرخ و چه سرد است آفتاب بر چمن نورسته. دنیایی نو، دنیایی مادی بی آنکه واقعی باشد، دنیایی که در آن ارواح بینوا رویاها را مانند هوا درمیکشیدند و کاملا تصادفی به این سو و آن سو شناور میشدند..
باید یاد بگیریم دوستیمونو با آدمها تا موقعی که زندهن نشون بدیم نه بعد از مردنشون. بعد از مردنشون روال من اینه که بذارمشون به حال خودشون.
آدمهای بیخیالی بودند تام و دیزی. اشیا و موجودات را له و لورده میکردند و بعد برمیگشتند سر پولشان، با بیخیالی بیحدوحصرشان یا هر چیزی که آنها را پیش هم نگه میداشت و بقیه را ول میکردند که گند و کثافت آنها را تمیز کنند…
گتسبی به نور سبز باور داشت. به آن آینده سراسر سکر و لذت که سال به سال از برابر ما بیشتر پس مینشیند. پس از چنگ ما گریخته است، اما مهم نیست؛ فردا تندتر خواهیم دوید، دستهایمان را بیشتر خواهیم گشود… و روزی در صبحی خوش- پس همچنان میکوبیم، مانند قایقهایی خلاف جریان و همواره به گذشته رانده میشویم.