جملات برگزیده از گروهخوانی نوجوانان: کتاب شازده کوچولو
نام کتاب: شازده کوچولو
نویسنده: آنتوان دوسنت اگزوپری
مترجم: ابوالحسن نجفی
نشر نیلوفر
117 صفحه
چاپ 13، سال 98
گروهخوانی کودک و نوجوان پیشنهادی بود که از سمت یکی از اعضای گروهخوانی بزرگسال من داده شد و من هم که عاشق این گروه سنی هستم. چون میدونم دوره پرتلاطمی هست و سعی داریم در کنار هم و باهم در آرامش و با کمک کلمات خوب و نویسندگان آگاه و کتب منتخب این دوره را طی کنیم. خلاصه که تصمیم بر این شد که نوجوانها هم همراهمون بشن و گروهی به این شکل هم ساخته بشه. داخل این گروه سعی این هست که کتب کودک معرفی بشه (احتمالا ماهی 4 عدد) که مامانا برای کودکانشون بخونن و نوجوانهای گروه هم باهم کتاب بخونن. برای من که انرژی خیلی زیاد و مثبتی داره و امیدوارم که همخوانهای نوجوانم هم همین احساس رو داشته باشن.
جملات برگزیده بخش اول: صفحه 1 تا 40
آدم بزرگها هیچوقت خودشان تنهایی چیز نمیفهمند و کوچکترها هم خسته میشوند که هی برای آنها توضیح بدهند.
آدمبزرگها ذوق نقاشی مرا در ششسالگی کور کرده بودند و من جز مارهای باز و بسته چیز دیگری یاد نگرفته بودم که بکشم.
شازده کوچولو سوالهای بسیار از من میکرد اما خودش انگار سوالهای مرا هیچ نمیشنید.
کسی که راهش را بگیرد و برود، راه دوری نمیرود.
آخر آدمبزرگها عدد و رقم دوست دارند. وقتی با آنها از دوست تازهیافتهای حرف میزنید هیچوقت درباره مطالب اساسی چیزی از شما نمیپرسند. هیچ وقت به شما نمیگویند: «آهنگ صدایش چطور است؟ چه بازیهایی دوست دارد؟ آیا پروانه جمع میکند؟» بلکه میگویند: «چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چقدر است؟ پدرش چقدر درآمد دارد؟»و فقط آن وقت است که خیال میکنند او را شناختهاند.
آدم بزرگها اینجورند دیگر. نباید ازشان دلخور بشوید. بچهها باید نسبت به آدمبزرگها خیلی گذشت داشته باشند. ولی ما که معنی زندگی را میفهمیم البته به شمارهها میخندیم.
اگر من کوشش میکنم که وصف او را بگویم برای این است که فراموشش نکنم. فراموشکردن دوستان غمانگیز است. آخر همه مردم که از نعمت داشتن دوست برخوردار نبودهاند و ممکن است که من هم مثل آدمبزرگها بشوم که دیگر فقط عدد و رقم دوست دارند.
دوستم هرگز به من توضیحی نمیداد. شاید مرا شبیه خودش گمان میکرد.
بعضی اوقات بد نیست که آدم کارش را عقب بیندازد ولی اگر پای بائوباب در میان باشد همیشه مصیبت به بار میآید (دانه کوچکی که اگر رشد کند و بزرگ شود سیاره شازده کوچولو را میترکاند).
شازده کوچولو هر بار که چیزی میپرسید تا جواب نمیشنید دست برنمیداشت.
میلیونها سال است که گلها خار می سازند. میلیونها سال است که باز هم گوسفندها گل ها را می خورند. اینکه آدم بخواهد بفهمد چرا گل ها این قدر به خودشان زحمت می دهند تا خارهایی بسازند که هرگز به هیچ دردی نمیخورد، آیا این جدی نیست؟ آیا جنگ میان گوسفندها و گلها مهم نیست؟ آیا این جدی تر و مهم تر از جمعزدنهای یک آقای گنده سرخرو نیست؟ و اگر من گل بی همتایی در جهان بشناسم که جز در سیاره من در هیچ جای دیگر یافت نشود و آن وقت یک گوسفند کوچک بتواند یک روز صبح آن را یک لقمه کند و خود نداند که چه می کند، لابد این هم مهم نیست! اگر کسی گلی را دوست بدارد که در میلیونها میلیون ستاره یکتا باشد، همین کافی است تا هر وقت که به ستارهها نگاه میکند خوشبخت باشد. نگاه میکند و با خود میگوید: «گل من آنجا در یکی از این ستاره هاست…» ولی اگر گوسفند گل را بخورد مثل این است که یکباره همه ستارهها خاموش شوند و ولابد این هم مهم نیست!
شازده کوچولو پی برد که گلش خیلی هم فروتن نیست اما چه شورانگیز بود!
باری شازده کوچولو با وجود عشق صمیمانهاش خیلی زود در صداقت آن گل شک کرده بود. سخنهای بیاهمیت او را جدی گرفته بود و احساس بدبختی میکرد.
نمیبایست به حرفهایش گوش میدادم. هیچوقت نباید به حرف گلها گوش داد. آنها را باید تماشا کرد و بویید. گل من سیارهام را معطر می کرد، ولی نمیدانستم چه گونه از آن لذت ببرم.
من آن زمان نتوانسته بودم چیزی بفهمم. حق این بود که کردارش را بسنجم نه گفتارش را. او مرا معطر میکرد، وجودم را روشن میکرد. کار درستی نبود که فرار کردم. حق این بود که پشت نیرنگهای کوچکش پی به محبتش ببرم. گلها پر از تناقضاند! ولی من بسیار جوان بودم و هنوز نمیدانستم که چگونه باید او را دوست بدارم.
هنگامی که آخرین بار گل را آب داد و خواست تا حباب شیشهای روی آن بگذارد، حس کرد دارد به گریه میافتد. رو به گل کرد و گفت: خداحافظ ولی گل جواب نداد.
آره، من دوستت دارم. تو هیچوقت این را نفهمیدی، تقصیر خودم بود. حالا دیگر اهمیت ندارد. ولی تو هم مثل من احمق بودی. امیدوارم که خوشبخت بشوی.
اینقدر طولش نده، حوصلهام را سر میبری. تو تصمیم گرفتهای که بروی. خوب برو!
جملات برگزیده بخش دوم: صفحه 40 تا 80
نمیدانست دنیا برای شاهان بسیار ساده شده است و آنها همه مردم را رعیت خود میبینند.
آنچه برای شاه اهمیت داشت این بود که حکمش بیدرنگ اجرا شود. نافرمانی را تحمل نمیکرد.
شاه گفت: باید از هرکس کاری را خواست که از او برمیآید. قدرت بیش از هرچیز متکی به عقل است. اگر تو به افراد ملتت دستور دهی که خود را به دریا بیندازند انها شورش خواهند کرد. من حق دارم از آنها اطاعت بخواهم چون دستورهایم عاقلانه است!
محاکمه خود بسیار مشکلتر از محاکمه دیگری است. اگر بتوانی درباره خودت درست حکم کنی معلوم میشود که حکیم واقعی هستی.
خودپسندان فقط صدای تحسین را میشنوند.
برای آتشفشانهای و برای گلم مفید است که من صاحبشان باشم. ولی تو برای ستارهها فایدهای نداری..
- من یک گل هم دارم. – ما گلها را ثبت نمیکنیم. -چرا؟ اینکه از همه قشنگتر است؟ – چون گلها دوام ندارند. ما فقط چیزهای ماندنی را ثبت میکنیم.
- آدمها کجان؟ در بیابان آدم کمی احساس تنهایی میکند.. مار گفت: پیش آدمها هم احساس تنهایی میکند.
- آدمها؟ سالها پیش دیدمشان. ولی هیچ معلوم نیست کجا بشود پیداشان کرد. باد آنها را با خود به اینطرف و آن طرف میبرد. ریشه ندارند به دردسر میافتند.
جملات برگزیده بخش سوم: صفحه 80 تا 117
شازده کوچولو گفت: اهلیکردن یعنی چی؟ روباه گفت: این چیزی است که امروزه دارد فراموش میشود، یعنی پیوندبستن.
اگر تو مرا اهلی کنی هر دو بهم احتیاج خواهیم داشت. تو برای من یگانه جهان خواهی شد و من برای تو یگانه جهان خواهم شد. اگر تو مرا اهلی کنی زندگی من چنان روشن خواهد شد که انگار نور خورشید بر آن تابیده است. آن وقت من صدای پایی را که با صدای همه پاهای دنیا فرق دارد خواهم شناخت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخم در زیرزمین میراند ولی صدای پای تو مثل نغمه موسیقی از لانه بیرونم میآورد. علاوه بر این نگاه کن! آنجا، آن گندمزارها را میبینی؟ من نان نمیخورم. گندم برای من بیفایده است. پس گندمزارها چیزی به یاد من نمیآورند و این البته غمانگیز است! ولی تو موهای طلاییرنگ داری. پس وقتی که اهلیام کنی معجزه میشود. گندم که طلایی رنگ است یاد تو را به یادم میآورد و من زمزمه باد را در گندمزارها دوست خواهم داشت.
شازده کوچولو گفت: من خیلی وقت ندارم (ترا اهلی کنم). باید دوستانی پیدا کنم و بسیار چیزها هست که باید بشناسم. روباه گفت: فقط چیزهایی را که اهلی کنی میتوانی بشناسی. آدمها دیگر وقت شناختن هیچچیز را ندارند. همه چیزها را ساخته و آماده از مغازهها میخرند ولی چون کسی نیست دوست بفروشد آدمها دیگر دوستی ندارند. تو اگر دوست میخواهی بیا و مرا اهلی کن.
زبان سرچشمه سوتفاهمهاست.
بهتر بود که در همان وقت دیروز میآمدی. مثلا اگر در ساعت چهار بعدازظهر بیایی من از ساعت سه به بعد حس میکنم که خوشبختم. هرچه ساعت پیشتر میرود خوشبختیام بیشتر میشود. در ساعت چهار به هیجان میآیم و نگران میشوم و آن وقت قدر خوشبختی را میفهمم. ولی اگر تو بیوقت بیایی هرگز نخواهم دانست که کی باید دلم را به شوق دیدارت خوش کنم…آخر همه چیز آدابی دارد!
آداب هم از چیزهای فراموششده است. آداب باعث میشود که روزی متفاوت با روزهای دیگر و ساعتی متفاوت با ساعتهای دیگر باشد.
من بد تو را نمیخواستم، ولی خودت خواستی که اهلیات کنم.
برو دوباره گلها را ببین. اینبار خواهی فهمید که گل خودت در جهان یکتاست. شازده کوچولو رفت و دوباره گلها را دید. به آنها گفت: شما هیچ شباهتی به گل من ندارید، شما هنوز هیچ نیستید. کسی شما را اهلی نکرده است و شما هم کسی را اهلی نکردهاید. روباه هم مثل شما بود. روباهی شبیه صدهزار روباه دیگر. ولی من او را دوست خودم کردم و حالا او در جهان یکتاست.
شما زیبایید، ولی جز زیبایی هیچ ندارید. کسی برای شما نمیمیرد. البته گل مرا هم رهگذر عادی شبیه شما میبیند. ولی او یکتنه از همه شما سر است. چون من فقط او را آب دادهام، چون فقط او را زیر حباب گذاشتهام، چون فقط برای او پناهگاه ساختهام، چون فقط برای خاطر او کرمهایش را کشتهام، چون فقط به گلهگزاری او یا به خودستایی او یا گاهی هم به قهر و سکوت او گوش دادهام. چون او گل من است.
همان مقدار وقتی که برای گلت صرف کردهای باعث ارزش و اهمیت گلت شده است.
آدمها این حقیقت را فراموش کردهاند. اما تو نباید فراموش کنی. تو مسئول همیشگی آن میشوی که اهلیاش کردهای. تو مسئول گلت هستی…
آدم هیچوقت آنجایی که هست راضی نیست..
فقط بچههاند که میدانند دنبال چه هستند. آنها وقتشان را صرف یک عروسک پارچهای میکنند و عروسک برایشان عزیز میشود و اگر آن را ازشان بگیرند به گریه میافتند…
زیبایی ستارهها از گلی است که دیده نمیشود..
من همیشه صحرا را دوست داشتم. روی تپهای از ماسه مینشینی، چیزی نمیبینی، چیزی نمیشنوی و با اینهمه چیزی در میان سکوت میدرخشد..
آنچه صحرا را زیبا میکند این است که چاهی در جایی پنهان کرده است.
چه خانه باشد، چه ستاره و چه صحرا، چیزی که مایه زیبایی آنهاست از چشم سر پنهان است.
آدمهای سیاره تو ۵۰۰۰ گل در یک باغ میکارند و آنچه را میجویند آنجا پیدا نمیکنند. با اینهمه آنچه به دنبالش میگردند بسا که در یک گل یا در اندکی آب یافت شود..
اگر کسی تن به اهلیشدن بدهد بسا که باید کمی هم گریه کند…
تو اگر گلی را که در ستارهای باشد دوست بداری چه شیرین است شبها نگاهکردن به آسمان! همه ستارهها گل میشوند. آن وقت تو دوست خواهی داشت که به همه ستارهها نگاه کنی…همه آنها دوستان تو میشوند
آنجا خیلی دور است. نمیتوانم این تن را با خودم آنجا ببرم. خیلی سنگین است. این تن مثل یک پوسته کهنه دورانداختنی است. پوستههای کهنه دورافتاده که غصه ندارند.
به آسمان نگاه کنید. از خود بپرسید: «آیا گوسفند گل را خورده یا نخورده است؟» و ببینید که چگونه همهچیز دگرگون میشود. و هیچکدام از آدم بزرگها هرگز نخواهند فهمید که این چقدر اهمیت دارد.