گروهخوانی
گروهخوانی هنر ظریف بی خیالی

جملات برگزیده از گروهخوانی کتاب هنر ظریف بی خیالی

نام کتاب: هنر ظریف بی‌خیالی

نوشته: مارک منسون

ترجمه: گروه ترجمه کلید آموزش

نشر کلید آموزش

۲۴۰ صفحه

چاپ ۱۲، ۱۳۹۸

جملات برگزیده کتاب هنر ظریف بی‌خیالی

صفحه ۱ تا ۵۰

توانایی او در این بود که با خودش کاملا صادق باشد، خصوصا در مورد بدترین بخش‌های وجود خودش و شکست‌ها و کمبودهای خود را بدون هیچ تردیدی بیان کند و همین موضوع از او یک نابغه ساخت.

تمرکز بر چیزهای مثبت (چیزهایی که برتر و بهتر هستند) تنها این کارکرد را دارد که بارها و بارها به ما یادآوری می‌کند که ما چگونه نیستیم، چه کمبودهایی داریم و چه چیزهایی می‌بایست می‌بودیم که نتوانسته‌ایم باشیم.

هیچ فرد شادی وجود ندارد که جلوی آینه بایستد و با خودش تکرار کند که شاد است. او به خودی خود شاد است.

کلید زندگی خوب این نیست که به چیزهای بیشتر و بیشتری اهمیت بدهید، بلکه باید به چیزهای کمتری اهمیت بدهید، چیزهایی که حقیقی و فوری و مهم هستند.

چرخه جهنمی: از اینکه احساس بدی داریم، حس بدی پیدا می‌کنیم. از نگران شدن نگران شده و از عصبانی شدن عصبی می‌شویم. با اهمیت ندادن به احساس بد از این چرخه می‌توانید خارج شوید.

خواستن تجربه مثبت، یک تجربه منفی است و پذیرش تجربه منفی، یک تجربه مثبت است.

هرچه بیشتر دنبال داشتن حس خوب همیشگی باشید، رضایت کمتری پیدا می‌کنید؛ زیرا تعقیب هرچیزی تنها این واقعیت را روشن می‌کند که شما آن را ندارید.

هر چیز ارزشمندی در زندگی از طریق غلبه بر تجربه‌‌های منفی مرتبط با آن به دست می‌آید.

اجتناب از رنج‌ها نوعی رنج است. اجتناب از تلاش نوعی تلاش است. انکار شکست یک شکست است و مخفی شدن از شرمساری نوعی شرم است.

تلاش برای بیرون کشیدن رنج‌ها از زندگی  همه چیزهای دیگر را هم به هم می‌زند.

مسئله این است که شما یک روز می‌میرید و در زمان کوتاهی که بین الان و مرگ باقی است، فرصت اهمیت دادن به چیزهای محدودی را دارید. اگر بدون تامل و انتخاب آگاهانه به همه چیز و همه کس اهمیت بدهید، کارتان ساخته است.

شما باید به چیزی اهمیت بدهید. مسئله این است که به چه چیزی اهمیت دهید و چگونه به آنچه اصلا اهمیت ندارد، اهمیت ندهیم.

شما نمی‌توانید حضوری مهم و حیاتی برای عده‌ای از افراد داشته باشید، بدون اینکه در زندگی بعضی دیگر کاملا بیهوده و اضافی باشید

فارغ از اینکه کجا بروید، صد خروار مشکل و مسئله منتظر شماست و البته این موضوع اشکالی هم ندارد. هدف این نیست که از این مشکلات فرار کنیم، هدف این است مشکلاتی را پیدا کنیم که از کارکردن روی آنها لذت می‌بریم.

مشکل افرادی که به همه چیز و همه کس اهمیت می‌دهند این است که در زندگی خود چیز مهمی ندارند که به آن اهمیت بدهند. اگر روزی متوجه شدید که به چیزهای بی‌ارزشی اهمیت می‌دهید که شما را اذیت می‌کند بدانید که احتمالا چیز ارزشمندی در زندگی‌تان نیست که به آن اهمیت دهید و مشکل اصلی‌تان هم همین است.

پیدا کردن یک چیز مهم و معنادار در زندگی شاید سودمندترین راه برای صرف زمان و انرژی شما باشد زیرا اگر چیز معناداری پیدا نکنید، به چیزهای بی اهمیت و خرد بها می‌دهید.

پختگی زمانی رخ می‌دهد که فرد می‌آموزد تنها به چیزهایی اهمیت دهد که ارزشمند هستند.

خود ز ندگی نوعی رنج کشیدن است. ثروتمندان به علت ثروتشان رنج می‌کشند و فقرا به سبب فقرشان.

درد و خسارت حتما وجود دارد و ما باید مقاومت در برابر آنها را کنار بگذاریم.

ما به گونه‌ای تکامل یافته‌ایم که از داشته‌های خود ناراضی شویم و با به دست آوردن چیزهایی که نداریم احساس رضایت کنیم. پس رنج و دردهای ما اشتباه تکامل نبوده است بلکه ویژگی ماست.

به زندگی بدون مشکل امید نداشته باش. چنین چیزی وجود ندارد. در عوض دنبال زندگی‌ای باش که پر از مشکلات خوب باشد.

مشکلات هیچ‌وقت متوقف نمی‌شوند. آنها یا با مشکلی دیگر جایگزین شده یا ارتقا پیدا می‌کنند.

خوشبختی از حل کردن مشکلات نشات می‌گیرد. ما برای خوشبخت بودن باید چیزی را حل کنیم. در نتیجه شادی نوعی عمل است نه چیزی که به شما اعطا شود.

خوشبختی واقعی و حقیقی تنها زمانی رخ می‌دهد که مشکلاتی را پیدا کنید که آنها را دوست دارید و از حل‌کردنشان لذت می‌برید.

احساسات بخشی از معادله زندگی هستند اما همه آن نیستند. صرفا  چون چیزی احساس خوب دارد به معنای خوب بودن آن نیست و همچنین صرف اینکه چیزی حس بدی دارد هم به معنای بدی آن نیست. احساسات تنها علامت هستند، پیشنهادهایی که سیستم عصبی به ما می‌دهند و دستور نیستند. در نتیجه نباید همیشه به احساسات خود اعتماد کنیم و تاحدی هم باید آنها را زیر سوال ببریم.

اگر بازی نکنید، برنده نمی‌شوید.

من فکر می‌کردم چیزی را می‌خواهم اما معلوم شد که در واقع من پاداش‌های آن کار را می‌خواستم نه نبردهای آن را. نتایج را می‌خواستم نه روند رسیدن به آنها را. من عاشق جنگ نبودم، عاشق پیروزی بودم و زندگی اینگونه پیش نمی رود.

صفحه ۵۰ تا ۱۰۰

صرف داشتن احساس خوب به خودتان هیچ فایده ای ندارد؛ مگر اینکه دلیل خوبی برای چنین احساسی داشته باشید.

اینکه به افراد بیاموزیم که باور کنند که خاص هستند و فارغ از هر چیزی نسبت به خودشان احساس خوب داشته باشند، باعث نمیشود که جمعیتی از بیل گیتس و مارتین لوترکینگ داشته باشیم.

افراد حق به جانب حس می‌کنند که لیاقت بهترین چیزها را دارند بدون اینکه نیازی باشد برای آنها کاری کنند. این افراد اعتماد به نفس توهمی نیز دارند و چون باید همیشه احساس خوبی نسبت به خودشان داشته باشند در نهایت همه زمان را صرف تفکر در مورد خودشان می‌کنند چون انرژی و کار زیادی لازم است تا بتوانند خود را متقاعد کنند که خرابکاری‌هایشان آنقدرها هم بد نیست، به ویژه وقتی در خرابکاری خود غرق شده‌اند.

معیار حقیقی برای ارزش فردی این نیست که فرد چه احساسی نسبت به تجربه‌های مثبت خود دارد؛ بلکه این است که او در برابر تجربه‌های منفی خود چه حسی دارد.

افراد حق به جاتب به علت ناتوانی در پذیرش صادقانه و شفاف مشکلات خود نمی‌توانند هیچ پیشرفت معنادار و پایداری در زندگی خود ایجاد کنند.

هرچه درد ما عمیق تر باشد، ما در برابر مشکلات خود احساس درماندگی بیشتری میکنیم و احساس محق بودن بیشتری برای جبران این مشکلات خواهیم داشت. این محق بودن به دوشکل خود را نشان می‌دهد: 1- من فوق‌العاده ام و بقیه شما به درد نخورید، 2- من به دردنخورم و بقیه شما فوق‌العاده‌اید که هر دو درونا یک واقعیت هستند. چون اگر بخواهید همه چیزهای زندگی را به نحوی تفسیر کنید که خودتان را قربانی همیشگی بدانید نیازمند این هستید که به همان اندازه خود را خاص دانسته و خودخواه باشید.

فهمیدن این موضوع که مشکلات شما در شدت و دردناک بودن بر مشکلات دیگر برتری ندارد، اولین و مهمترین گام در راستای برطرف‌کردن آنهاست.

بیشتر ما در بیشتر کارهایی که می‌کنیم عادی هستیم. حتی اگر در کاری خاص باشیم در بیشتر کارهای دیگر احتمالا در حد معمول یا پایین‌تر از متوسط هستیم. طبیعت زندگی همین است. برای اینکه واقعا در کاری به حد عالی برسید باید زمان و انرژی زیادی صرف آن کنید و چون زمان و انرژی همه ما محدود است، تعداد کمی از انسان‌‌ها در بیشتر از یک کار به حد استثنایی می‌رسند.

سیل اطلاعات از وقایع بینظیر (در رسانه‌های اجتماعی) ما را شرطی کرده است که باور کنیم استثنایی بودن در دوران کنونی عادی است و چون ما در بیشتر اوقات عادی هستیم، این حجم انبوه اطلاعات استثنایی باعث می‌شود احساس ناامنی و بیچارگی کنیم؛ زیرا روشن است که به اندازه کافی خوب نیستیم. در نتیجه بیشتر و بیشتر نیاز به جبران این موضوع با محق دانستن خود و سرخوشی‌ها می‌کنیم.

اگر بپذیرید که زندگی تنها در صورتی ارزش زیستن دارد که واقعا برجسته و عالی باشد، این واقعیت را پذیرفته‌اید که بیشتر جمعیت انسان‌‌ها از جمله خودتان به درد نمی‌خورند و بی‌ارزش هستند که ذهنیت خطرناکی است؛ هم برای شما و هم دیگران.

دانش و پذیرش وجود معمول خودتان واقعا شما را آزاد میکند تا دنبال چیزهایی بروید که به آنها تمایل حقیقی دارید بدون اینکه قضاوت یا انتظارات بلندپروازانه‌ای در کار باشد. همچنین از تجربه‌های ابتدایی زندگی بیشتر و بشتر لذت خواهید برد: لذت دوستی‌های ساده،کمک کردن به یک نیازمند کمک،خواندن یک کتاب و خندیدن با کسی که برای شما اهمیت دارد.

اگر ناگزیر از رنج کشیدن هستیم و اگر مشکلات ما در زندگی اجتناب ناپذیر هستند، پرسشی که باید از خود بپرسیم این نیست که «چگونه جلوی رنج کشیدن خود را بگیرم؟» بلکه پرسش ما این است که «چرا رنج می‌کشم؟ برای چه هدفی؟»

خودآگاهی مانند یک پیاز است؛ لایه‌های زیادی دارد و هرچه بیشتر لایه‌های آن را بردارید احتمال به گریه افتادنتان بیشتر است! لایه اول شناخت احساساتمان است. لایه دوم توانایی پرسیدن چرایی برخی از این احساسات است. سومین لایه ارزش‌های فردی ماست. چرا فکر میکنم این ماجرا موفقیت‌آمیز یا شکست‌خورده است؟ من چه ملاک‌هایی را برای ارزیابی خودم به کار می‌برم؟ با چه معیارهایی خودم و اطرافیانم را قضاوت می‌کنم؟

ارزش‌های ما تعیین‌کننده طبیعت مشکلات ماست و طبیعت مشکلات ما مشخص می‌‌کند که کیفیت زندگی ما چگونه باشد.

هر فکر یا احساسی که نسبت به پدیده‌ای داشته باشیم، به این برمی‌گردد که آن را چقدر ارزشمند می‌دانیم؟

ممکن است تصورات و احساسات مردم تغییرکند اما ارزش‌های بنیادین آنها و معیارهایی که خود را با آن می‌سنجند ثابت می‌ماند.

ما می‌توانیم بر اساس چگونگی فکرکردن به مشکلات خود و معیارهایی که با آنها مشکلات خود را ارزیابی می‌کنیم، تعیین کنیم که مشکلاتمان چه معنایی دارند.

ما جزء خانواده میمون‌ها هستیم. ما فکر می‌کنیم که با وجود چیزهایی مثل اجاق و کفش دست‌ساز، اکنون خیلی پیچیده شده‌ایم اما فقط یک گروه میمون تزئین‌شده هستیم که به صورت غریزی خود را با دیگران مقایسه کرده و دنبال منزلت اجتماعی هستیم.

ارزش‌های ما معیارهای ما را برای ارزیابی خودمان و دیگران تعیین می‌کنند.

صفحه ۱۰۰ تا ۱۵۰

ارزشهای بد: ۱- لذت، ۲- موفقیت‌های مادی، ۳-همیشه بر حق بودن، ۴- مثبت بودن.

افرادی که انرژی خود را صرف لذت‌های سطحی میکنند در نهایت نگران‌تر، از لحاظ احساسی ناپایدارتر و افسرده‌تر می‌شوند. لذت دلیل خوشبختی نیست بلکه اثر آن است. اگر همه چیز را درست پیش ببرید، لذت به طور طبیعی رخ خواهد داد.

مغز ما ماشین ناکارآمدی است. ما بعنوان انسان پیوسته اشتباه می‌کنیم، پس اگر معیار شما برای موفقیت در زندگی این باشد که همیشه حق با شماست، کار سختی در پیش خواهید داشت. این که فکر کنیم چیزی نمی‌دانیم و نادان هستیم بسیار مفیدتر خواهد بود و باعث می‌شود که همیشه در حال رشد و یادگیری باشید.

مثبت بودن همیشگی نوعی اجتناب کردن است نه یک راه حل خوب برای مشکلات زندگی. مسئله واقعا ساده است. ماجرا همیشه خوب پیش نمی‌رود، مردم ما را ناراحت می‌کنند، تصادف رخ می‌دهد و همه اینها باعث می‌شود احساس بدی کنیم و البته اشکالی ندارد. ترفند احساسات منفی این است که ۱- آنها را به شیوه مناسب خود بیان کنید، ۲- به گونه‌ای تشریح کنید که با ارزشهای شما در یک راستا باشند.

مشکلات به زندگی ما معنا و اهمیت می دهند، درنتیجه فرار از مشکلات داشتن یک زندگی بی‌معناست حتی اگر ظاهرا لذت‌بخش باشد.

بعضی از عالی‌ترین لحظات زندگی خوشایند، موفق و مثبت نیستند.

ارزشهای خوب: واقعیت‌محور، از لحاظ اجتماعی سازنده و سریع و کنترل‌شدنی هستند. ارزشهای بد: خرافات، از لحاظ اجتماعی مخرب و بدون فوریت و کنترل‌ناپذیرند.

اولویت‌های ارزش‌های شماست که بیش از هرچیز دیگر بر تصمیم‌گیری‌های شما اثر می‌گذارد.

وقتی ارزش‌های ما بد باشند در واقع به چیزهایی اهمیت می‌دهیم که اهمیتی ندارند یا زندگی ما را بدتر می‌کنند. اما وقتی ارزش های بهتری را انتخاب می‌کنیم میتوانیم توجه خود را صرف چیزهای بهتری کنیم.

رشد فردی یعنی اولویت‌بندی ارزش‌های بهتر، انتخاب چیزهای بهتر برای اینکه به آنها اهمیت دهیم. وقتی شما به چیزهای بهتری اهمیت میدهید، مشکلات بهتری برای شما ایجاد شده و در نتیجه زندگی‌تان هم بهتر می‌شود.

وقتی حس میکنید مشکلات خودتان را خودتان انتخاب کرده‌اید احساس قدرتمند بودن میکنید اما وقتی حس کنید این مشکلات به شما تحمیل شده‌اند، احساس قربانی بودن و درماندگی می‌کنیم.

همه ما خودمان مسئول همه چیز در زندگی خود هستیم؛ فارغ از اینکه اوضاع بیرونی چیست.

ما همیشه نمی‌توانیم اتفاقاتی که در زندگی رخ می‌دهد را کنترل کنیم اما همیشه می‌توانیم تفسیر خود از این وقایع و همینطور واکنش خود در برابر آنها را کنترل کنیم.

ما همیشه در حال انتخاب کردن هستیم، چه متوجه باشیم و چه نباشیم و انتخاب ما بر اساس چیزهایی است که به آنها اهمیت می‌دهیم. پرسش حقیقی این است که ما چه چیزهایی را برای اهمیت دادن انتخاب میکنیم و چه ارزش‌هایی را انتخاب کرده تا بر اساسش رفتار کنیم و چه معیارهایی را انتخاب کرده تا زندگی‌مان را بر اساسشان بسنجیم و آیا این انتخاب‌ها، ارزش‌ها و معیارهای خوبی هستند یا نه؟

ما مسئول تجربه‌هایی که همیشه تقصیر ما نیستند هم هستیم.

هیچکس مسئول وضعیت شما نیست جز خودتان. شما همیشه انتخاب میکنید که مسائل را چگونه ببینید، چه واکنشی در برابر آنها نشان دهید و چه ارزشی برای هرچیز در نظر بگیرید.

شما نیمی از عمر خودتان را صرف ارزیابی خودتان با ارزش‌های قدیمی کرده‌اید. در نتیجه وقتی اولویت‌ها و معیارهای خود را تغییر دهید و رفتار قبلی خود را متوقف کنید، معیارهای قبلی شما تامین نخواهند شد و به سرعت احساس می‌کنید فریبکار یا آدم بی اهمیتی هستید. این رویداد هم طبیعی و البته ناخوشایند است.

تغییر شما در تمامی روابط شما اثر خواهد گذاشت و بسیاری از آنها پیش چشمان شما نابود خواهند شد.

وقتی ارز‌ش‌های خود را ارزیابی مجدد می‌کنید با مقاومت‌های درونی و بیرونی زیادی مواجه می‌شوید. بیش از هرچیز احساس عدم اطمینان خواهید کرد؛ به این موضوع فکر می‌کنید که آیا کاری که می‌کنید درست است یا نه؟ اما این اتفاق خوبی است.

مایکل جردن: من همیشه درباره همه چیز اشتباه میکنم، بارها و بارها و بارها و به همین سبب است که زندگی من رشد میکند.

رشد یک روند تکراری است. وقتی چیز جدیدی می‌آموزیم از اشتباه به سمت درست حرکت نمی‌کنیم، بلکه از سمت اشتباه به سمت اشتباه کمتر و وقتی چیز دیگری می‌آموزیم از اشتباه کمتر به طرف اشتباه کمی کمتر می‌رویم. ما باید به دنبال این باشیم که اشتباهات خود را کمتر کنیم تا فردا کمی کمتر در اشتباه باشیم.

هیچ ایدئولوژی کاملی وجود ندارد. تنها تجارب شما هستند که نشان داده‌اند چه چیزهایی برای شما مناسب بوده‌اند؛ حتی در این حالت نیز احتمالا این تجربه از نظر یک فرد دیگر اشتباه است. چون من و شما و هرکس دیگری دارای نیازها و تاریخ فردی و وضعیت زندگی متفاوتی هستیم و درنهایت به پاسخ‌های درست متفاوتی در مورد معنای زندگی  روش خوب زندگی خواهیم رسید.

قطعیت دشمن رشد است. به جای اینکه دنبال قطعیت باشیم، باید پیوسته در جستجوی شک باشیم؛ شک به باورهای خودمان، شک به احساس‌های خودمان؛ شک به آینده‌ای که در انتظار ماست؛ مگر اینکه بیرون برویم و آن را برای خودمان ایجاد کنیم.

به جای اینکه دنبال این باشیم که همیشه حق با ما باشد، باید دنبال این باشیم که چه اشتباهاتی در کار ماست زیرا ما اشتباه می‌کنیم.

به تصور خود از تجربه‌های مثبت یا منفی اعتماد نکنید. ما تنها می‌دانیم که در هر لحظه چه چیزهایی دردناک است و چه چیزهایی دردناک نیست که این موضوع ارزش چندانی ندارد. درست همینطور که ما با وحشت به زندگی انسانها در پانصد سال گذشته نگاه می‌کنیم، انسانهای پانصد سال آینده نیز به ما نگاه کرده و به قطعیت‌های ما خواهند خندید. آنها نیز اشتباه می‌کنند، فقط اشتباهات آنها کمی کمتر از ما خواهد بود.

انسانها خیلی سریع قادر به تولید و باورکردن اراجیفی هستند که واقعیت ندارد و ما در این کار مهارت زیادی هم داریم.

مغز ما ماشین معناسازی است. چیزی که ما آن را معنا می‌دانیم از طریق ارتباطی است که مغز ما بین دو یا چند تجربه برقرار می‌کند. ذهن ما پیوسته در حال جنب‌وجوش و تولید ارتباط‌های بیشتر و بیشتر است تا به ما کمک کند که محیط پیرامون خود را بهتر درک کنیم و کنترل بیشتری بر آن داشته باشیم. تجربه‌های ما ارتباط‌ها و پیوندهای جدیدی در مغز ما تولید می‌کنند اما دو مشکل وجود دارد: ۱- مغز موجود کاملی نیست. ما در دیده‌ها و شنیده‌های خود اشتباه می‌کنیم. ما برخی چیزها را فراموش کرده و به سرعت رویدادها را تحریف می‌کنیم. ۲- وقتی برای خود معنایی ساختیم مغز ما این معنا را حفظ خواهد کرد. ما نسبت به معنایی که ذهن ما ایجاد کرده است تعصب داریم و دوست نداریم آن را رها کنیم حتی اگر دلایلی مبنی بر رد معنای ساخته شده ببینیم، غالبا نادیده‌اش می‌گیریم و به باور خود ادامه می‌دهیم.

ایمو فیلیپس کمدین معروف: من قبلا فکر می‌کردم که مغز انسان شگفت‌انگیزترین عضو بدن است اما بعدا متوجه شدم که چه عضوی این موضوع را به من گفته است.

بیشتر چیزهایی که به آنها پی می‌بریم و باور می‌کنیم محصول بی‌دقتی‌های ذاتی و تعصب‌های مغز ماست یا اینکه نتیجه گذشته‌ای هستند که اشتباه درک شده‌اند.

بیشتر باورهای ما اشتباه هستند؛ یا اگر بخواهیم دقیقتر بگوییم همه باورهای ما اشتباه هستند (فقط برخی کمتر از بقیه اشتباه‌اند). ذهن انسان توده‌ای از بی‌دقتی‌هاست و اگرچه این موضوع می‌تواند ناراحت‌کننده باشد اما همانگونه که خواهیم دید پذیرشش اهمیت زیادی دارد.

ما چیزی را تجربه می‌کنیم سپس چند روز بعد آن را با کمی تفاوت به یاد می‌آوریم انگار در گوش ما نجوا شده باشد و ما آن را اشتباه شنیده باشیم و بعد آن را برای کس دیگر بازگو میکنیم و مجبور می‌شویم چند نقطه کور داستان را با داستان‌سرایی خود پر کنیم تا همه چیز منظقی باشد و دیوانه به نظر نرسیم و خودمان این نقاط کور پرشده را باور می‌کنیم و دفعه بعد نیز آنها را تکرار میکنیم و همینطور در طول زمان تحریفمان بیشترمیشود.

ما همیشه در حال فریب خودمان و دیگران هستیم چون مغز ما به گونه‌ای طراحی شده است که کارایی بالایی داشته باشد، نه اینکه دقیق باشد.

نه تنها حافظه ما به درد نمی‌خورد بلکه مغز ما نیز کاملا جانبدارانه عمل می‌کند. مغز ما همیشه تلاش می‌کند که موقعیت کنونی ما را بر اساس باورهای فعلی و تجارب پیشین شرح دهد. هر اطلاعات جدید نیز با توجه به ارزش‌ها و نتایجی که قبلا داشته‌ایم سنجیده می‌شود.

صفحه ۱۵۰ تا ۲۰۰

باورهای ما شکل‌پذیرند و خاطرات ما بسیار اعتمادناپذیر هستند. راه حل این است که کمتر به خود اعتماد کنید زیرا اگر مغز و قلب ما اینقدر نامطمئن هستند، شاید باید ما بیشتر به نیت‌ها و انگیزه‌های خود شک کنیم.

برای اینکه افراد کارهای وحشتناک خود با دیگران را توجیه کنند باید نسبت به محق بودن خود و همچنین باورهای خود احساس اطمینان شدیدی داشته باشند.

هرچه تلاش کنید اطمینان بیشتری به چیزی داشته باشید احساس عدم اطمینان و ناامنی بیشتری خواهید کرد و هرچه بیشتر تلاش کنید بی‌اطمینان و ناآگاه باشید، در ناآگاهی خود احساس راحتی بیشتری خواهید کرد.

عدم قطعیت باعث میشود در مورد دیگران قضاوت نکنیم و همچنین ما را از قضاوت درباره خودمان هم آزاد می‌کند.

ارزش‌‌های ما ناقص و ناتمام هستند و اگر فرض کنیم که کامل و تکمیل‌شده‌اند، خود را در ذهنیت خطرناکی قرار داده‌ایم که باعث حق به جانب بودن و اجتناب از مسئولیت‌پذیری می‌شود.

تنها روشی که برای حل مشکلات وجود دارد این است که بپذیریم رفتار و باورهای ما تا این لحظه اشتباه بوده‌اند و کارایی ندارند. این گشاده‌رویی در برابر اشتباه کردن برای ایجاد هرگونه تغییر و رشد واقعی لازم است. پیش از آنکه به ارزش‌ها و اولویت‌های خود نگاه کنیم و آنها را به سمت بهترشدن تغییر دهیم، باید ابتدا به عدم قطعیت این ارزش‌ها برسیم.

قانون اجتناب منسون: هرچیزی که هویت شما را بیشتر تهدید کند، شما از آن بیشتر اجتناب می‌کنید. ما به سمت چیزهایی که هم‌اکنون می‌دانیم و فکر می‌کنیم قطعی هستند گرایش داریم. تا زمانیکه نگرش به خودمان را تغییر ندهیم (چیزهایی که باور داریم هستیم یا نیستیم) نمیتوانیم بر اجتناب  و نگرانی خود از تغییر غلبه کنیم.

خودتان را پیدا نکنید و هرگز دنبال شناخت خود نباشید، زیرا این همان چیزی است که باعث میشود شما پیشرفت کنید و چیزهای جدیدی کشف کنید و البته شما را مجبور می کند که در قضاوتهای خود فروتن باشید و تفاوت‌های دیگران را بپذیرید.

وقتی داستان‌هایی که درباره زندگی خودمان برای خودمان ساخته‌ایم را رها  می‌کنیم، ذهن خود را آزاد می‌کنیم تا کار بکنیم و شکست بخوریم و رشد کنیم.

زیرسوال بردن خودمان و تردید در مورد افکار و باورهایمان یکی از سخت‌ترین مهارت‌هاست اما امکان‌پذیر است.

پرسش‌هایی که کمک می‌کنند عدم قطعیت بیشتری در زندگی خود ایجاد کنید: ۱- اگر اشتباه کنم چطور؟ (اگر هر روز احساس درماندگی می‌کنید به این معنا است که در زندگی خود اشتباه می‌کنید و تا زمانیکه آن اشتباه را با پرسیدن از خود پیدا نکنید، هیچ چیز تغییر نمی‌کند)، ۲- اگر من اشتباه کنم چه معنایی دارد؟ (توانایی بررسی یک فکر بدون پذیرش آن نشانه یک ذهن پرورش‌یافته است: ارسطو)، ۳- در مقایسه با مشکلات فعلی، اشتباه کردن چه مشکلات بهتر یا بدتری برای من و دیگران ایجاد می‌کند؟

اگر مسئله‌ای به این ختم شود که یا من اشتباه میکنم یا بقیه افراد در حال اشتباه هستند، احتمال زیاد این است که من اشتباه میکنم.

وقتی افراد در موقعیت شروع یک کسب و کار یا تغییر شغل و استعفا از یک شغل بد قرار می‌گیرند، رسیدن به پایین‌ترین نقطه اساسا بزرگترین ترسشان در زندگی است.

پیشرفت در هر کاری بر هزاران شکست کوچک بنا شده و میزان موفقیت شما بر اساس دفعاتی است که در کاری شکست خورده‌اید. اگر کسی در کاری بهتر از شما عمل می‌کند احتمالا علت آن این است که او بیشتر از شما شکست خورده است.

ما تنها وقتی می‌توانیم واقعا در کاری موفق شویم که حاضر باشیم در آن کار شکست بخوریم. اگر حاضر به شکست‌خوردن نباشیم، حاضر به موفق شدن هم نیستیم.

چیزی که باعث موفقیت می‌شود رشد است نه یک فهرست دلبخواهی از موفقیت‌ها.

همانگونه که برای ساختن استخوان‌ها و ماهیچه‌های قوی به تحمل درد نیاز است، تحمل رنج‌‌های احساسی نیز برای استقامت روانی بیشتر، مهربانی بیشتر و زندگی شادتر لازم است.

ما به نوعی از بحران وجودی نیاز داریم تا بتوانیم نگاهی بی‌طرفانه به روش معناسازی در زندگی خود بیندازیم و سپس به تغییر بیندیشیم.

احساس رنج اهمیت دارد؛ زیرا اگر فقط به دنبال سرخوشی‌های مقطعی و سرپوش‌گذاشتن بر دردها باشید، اگر به محق دانستن خود و توهم مثبت‌اندیشی ادامه دهید، هرگز انگیزه لازم برای تغییر حقیقی را به دست نخواهید آورد.

یاد بگیرید دردی را که انتخاب کرده‌اید، تحمل کنید. وقتی ارزش جدیدی را انتخاب می‌کنید در واقع انتخاب می‌کنید که رنج جدیدی را وارد زندگی خود کنید؛ از آن لذت ببرید، آن را بچشید، با آغوشی باز به استقبال آن بروید و به رغم وجود آن رنج، به ارزش‌های خود عمل کنید.

زندگی یعنی ندانستن و انجام دادن کاری با وجود این. همه زندگی همینطور است. هیچوقت تغییر نمی‌کند، حتی وقتی خوشحال هستید هنوز نمی‌دانید دارید چه می‌کنید. هیچوقت این را فراموش نکنید و هیچوقت از آن نترسید.

اگر در مشکلی گیر افتادید، یک جا ننشینید و به آن فکر کنید، روی مسئله کار کنید.

عمل کردن تنها در اثر انگیزه نیست، بلکه علت آن نیز هست: عمل—الهام—انگیزه: اگر انگیزه لازم برای ایجاد تغییرات بزرگ در زندگی خود ندارید، کاری بکنید (هرکاری) و واکنش در برابر این عمل را به عنوان راهی برای انگیزه‌بخشی به خود به کار بگیرید. اگر از اصل «کاری بکنید» پیروی کنیم، شکست بی‌اهمیت می‌شود. وقتی استاندارد موفقیت ما فقط عمل‌کردن باشد خود را به جلو می‌رانیم.

برای اینکه واقعا ارزش چیزی را بدانیم، باید خود را به ان محدود کنیم. لذت و معنایی در زندگی هست که تنها در صورتی به دست می‌آید که دهه‌ها وقت را صرف یک رابطه، یک هنر و یک حرفه کرده‌اید و بدون جواب رد دادن به گزینه‌های جانشین، نمی‌توانید این زمان را صرف رسیدن به این موقعیت کنید.

اگر بخواهیم برای چیزی ارزش قائل باشیم، باید به آن چیز اهمیت بدهیم و برای ارزش دادن به چیزی باید چیزهای دیگر را رد کنیم. این رد کردن بخش ذاتی و لازم برای حفظ ارزش‌ها و درنتیجه هویت ماست. چیزهایی که رد می‌کنیم ما را تعریف می‌کنند و اگر هیچ چیزی را رد نکنیم، اساسا هویتی نخواهیم داشت: جواب رد یک مهارت مهم در زندگی است.

صفحه ۲۰۰ تا ۲۴۰ (و تمام)

عشق رومانتیک تاحدی مانند کوکائین است. با شباهت بسیار ترسناکی عشق دقیقا همان بخش‌هایی از مغز را تحت‌تاثیر قرار می‌دهد که کوکائین بر آنها اثر می‌گذارد. عشق هم مانند کوکائین به شما سرخوشی می‌دهد و باعث می‌شود برای مدتی احساس خوبی داشته باشید اما به اندازه مشکلاتی که حل می‌کند، مشکلاتی را نیز ایجاد می‌کند، درست مانند کوکائین.

تفاوت بین یک رابطه سالم و ناسالم به دو چیز ختم می‌شود: ۱- هر فرد تا چه حد در این رابطه مسئولیت می‌پذیرد؟ ۲- هر فرد برای ردکردن و جواب رد شنیدن از طرف مقابل خود تا چه حد حاضر و آماده است؟

کسانی که در یک رابطه سالم با مرزبندی مشخص قرار دارند، مسئولیت ارزش‌ها و مشکلات خود را برعهده می‌گیرند و از پذیرش مسئولیت ارزش‌ها و مشکلات شریک خود سرباز می‌زنند.

برای قربانیان سخت‌ترین کار ممکن این است که خود را مسئول مشکلات خود بدانند. آنها تمام عمر خود را صرف این باور  کرده‌اند که دیگران مسئول تقدیر آنها هستند. سخت‌ترین کار دنیا برای منجی‌ها این است که از قبول مسئولیت مشکلات دیگران خودداری کنند. انها تمام عمر خود را اینگونه گذرانده‌اند که تنها وقتی احساس ارزشمندبودن و دوست‌داشته شدن می‌کنند که کسی را نجات داده‌اند.

وقتی اولویت اول ما این باشد که کاری کنیم که احساس خوبی داشته باشیم یا کاری کنیم که شریک ما احساس خوبی داشته باشد، هیچ‌کس احساس خوبی نخواهد داشت و رابطه ما بدون اینکه متوجهش باشیم، از هم خواهد پاشید.

اعتماد مهم‌ترین جزء هر رابطه‌ای است؛ برای همین است که خیانت اینقدر مخرب است. موضوع رابطه‌ای نادرست نیست؛ بلکه اعتمادی است که به علت این رابطه از بین رفته است. بدون اعتماد این رابطه دیگر کارایی ندارد. یا باید اعتماد را مجددا احیا کنید یا از هم جدا شوید.

فرهنگ مصرف‌گرا به خوبی می‌داند که چگونه ما را مجاب کند تا چیزهای بیشتر و بیشتری بخواهیم. اما بیشتر همیشه بهتر نیست. در واقع عکس این قضیه صادق است: ما از  چیزهای کمتر بیشتر لذت می‌بریم.

وقتی فرصت‌ها و گزینه‌های بیشماری ما را احاطه کرده‌اند دچار «پارادوکس انتخاب» می‌شویم: هرچه گزینه‌های بیشتری در اختیار داشته باشیم، از انتخاب هریک از آنها رضایت کمتری احساس می‌کنیم؛ زیرا از وجود همه گزینه‌های دیگری که کنار می‌گذاریم آگاه هستیم.

دنبال کردن طیف گسترده‌ای از تجربه‌‌ها باعث می‌شود که فرصت درک مزایای یک تجربه عمیق را از دست بدهیم.

در جواب رد دادن به گزینه‌های مختلف و حواس‌پرتی‌ها، فرصت‌ها و مزایای بیشتری به نفع چیزهایی که انتخاب کرده‌ایم وجود دارد. تعهد به شما آزادی می‌دهد؛ زیرا دیگر حواس شما به سمت گزینه‌های بی‌اهمیت و بی‌معنی نمی‌رود. زیرا توجه شما را متمرکز کرده و آن را به سمت کارآمدترین راه‌‌هایی که به خوشبختی و سلامت شما منجر شود هدایت می‌کند. با دانستن اینکه چیزی که دارید به اندازه کافی خوب است و لازم است در مورد دنبال کردن چیزهای بیشتر و بیشتر نگران نباشید.

در مواجهه با اجتناب‌ناپذیر بودن مرگ، هیچ دلیلی نیست که باعث شود تسلیم ترس یا خجالت یا شرم شوم؛ زیرا همه اینها در واقع هیچ اهمیتی ندارند. اگر عمر کوتاهم را برای اجتناب از چیزهایی که دردناک و ناخوشایند هستند صرف کنم، اساسا از زنده‌بودن اجتناب کرده‌ام.

مرگ همان نوری است که سایه تمام معانی زندگی با آن ارزیابی می‌شود. بدون مرگ هرچیزی بی‌نتیجه است و هر تجربه‌ای دلبخواهی است و همه معیارها و ارزش‌ها به هیچ می‌رسند.

پروژه‌های نامیرایی ما (پروژه‌هایی که به خود مفهومی ما اجازه می‌دهدکه پس از مرگ جسمانی به زندگیش ادامه دهد) همان ارزش‌های ما هستند. وقتی ارزش‌‌های ما از بین بروند ما نیز به لحاظ روانی از بین می‌رویم.

وقتی با واقعیت مرگ خود راحت باشیم، می‌توانیم ارزش‌های خود را آزادانه‌تر انتخاب کنیم.

مارک تواین: «ترس از مرگ ناشی از ترس از زندگی است. کسی که با تمام وجود زندگی می‌کنددر هر لحظه برای مرگ آماده است.»

مواجه شدن با واقعیت مرگ برای ما مهم است؛ زیرا همه ارزش‌های سطحی و شکننده و بیهوده را در زندگی از بین می‌برد.

مرگ تنها چیزی است که می‌توانیم با اطمینان از وجود آن آگاه باشیم و برای همین باید راهنمای ما در انتخاب همه ارزش‌ها و تصمیم‌هایمان باشد. مرگ پاسخ صحیح همه پرسش‌هایی است که باید از خود بکنیم.

شادی تنها از یک چیز نشات می‌گیرد: اهمیت دادن به چیزی فراتر از خویشتن و باور به اینکه شما جزئی مفید در یک کلیت بزرگتر هستید و زندگی شما تنها اثر جانبی یک تولید غیرقابل فهم بزرگ است.

شما خواهید مرد و علت آن این است که خوش‌شانس بوده و زندگی کرده‌اید.

درس اصلی من (از مرگ) این بود: هیچ چیزی برای ترس وجود ندارد؛ هرگز. پذیرش مرگ و درک شکنندگی خودم باعث آسان‌تر شدن همه چیز شده است (مثل تحمل ترس‌ها و تردیدها و پذیرش شکست‌ها و جواب‌های رد خجالت‌آور).

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پاسخی بنویسید